سلام، دوست عزیز

چند روز پیش، نامه‌یی به دستم رسید، با مضمون زیر، که بلافاصله چند نکته نظرم را جلب کرد. ابتدا نامه‌ی دریافت‌شده و سپس آن نکات را در قالب یک نامه‌ی دیگر بخوانید:

«سلام خدمت دوستان عزيز... در مورد بهائيّت شايد اولين برخوردم بر مي‌گرده به 2 سال پيش... موقعي که در يک فروم اينترنتي، ذيل مقاله‌یي در مورد موعود آخرالزّمان، پاسخ يک فرد بهايي را ديدم که ضمن بيان حديثي، بحث موعود مورد اعتقاد شيعيان را زير سؤال برده بود... حديثي که بعد ها دوستان ديگر حاضر در فروم سنديت آن را زير سئوال بردند. جدا ازاين مسأله، نوع برخورد محترمانه‌ي اون فرد در من احساس خوبي را نسبت به يک فرد بهايي برانگيخت... قضيه گذشت تا اينکه چند هفته‌ی پيش به دلالت يکي از دوستان، سايت بهايي پژوهي را يافتم... اين چند روزه دورادور بحث هاي مطرح شده در اين سايت را دنبال مي کنم... بحث هايي که بعضاً از لابه‌لاي تعصّبات طرفين مي توان حقايقي را هم در آن‌ها يافت. به عنوان يک نظر شخصي بايد بگويم که متأسّفانه تحرّي حقيقت هيچ گونه واقعیّتي در سيستم بهائيّت ندارد... وقتي پاسخ هاي دوستان شما را ديدم، سراسر مسخره‌کردن رقيب و پوشاندن حقّ و طفره رفتن از پاسخ به سؤالاتي معقول بود. بدين وسيله با مطلبي که مدّت‌ها ذهنم را مشغول کرده بود وداع مي کنم. به اميد ديدار.»

سلام، دوست عزیز

از این که تا این حدّ، راحت و گرم، حرف خود را گفتی، خوشحالم. متأسّفانه در کشور ایران، که از قضای روزگار مهد آیین بهایی محسوب می‌شود، کم‌تر، اثری از انصاف دیده می‌شود، چیزی که اگر بین دو نفرِ با نظرات مختلف باشد، می‌تواند از گره‌خوردن بحث و جدال‌های بی‌مورد جلوگیری کند.

نمی‌دانم آیا، همان طور که نوشته بودی، با بهاییان تنها از طریق یکی دو سایت، آن هم از دریچه‌ی انجمن‌های گفت‌وگو آشنا شده‌ای و به گفت و شنود پرداخته‌ای، یا این که ارتباطی از نزدیک و یا آشنایی دقیق‌تر هم داری؟ امّا به هر حال، به عنوان یک هم‌زبان، دوست دارم تا حرف‌های مرا هم بخوانی، نه از باب نصیحت و راهنمایی و دعوت و ارشاد و غیره، بلکه تنها از نگاه یک رهگذر، که در خیابان به تابلویی برمی‌خورَد و برای چند لحظه چشمان خود را با زیبایی گرافیکی آن محظوظ می‌نماید و بدون آن که متن آن تابلو و یا موضوع آن را، مانند تاریخ و نشانی برگزاری فلان سمینار و یا نمایشگاه، به خاطر بسپارد، از آن جا می‌گذرد و از آن تابلو دور می‌شود، و یا این که دفترچه‌ی یادداشتش را درمی‌آورد و اطّلاعاتی از آن را یادداشت می‌کند و سپس می‌گذرد، و یا این که مانند طفلی معصوم می‌گوید: مامان، من از این شکلات‌ها می‌خوام، و یا هزاران نمونه‌ی دیگر، که بارها برای هر کدام از ما نیز پیش آمده است.

پیش از آن که وارد اصل بحث شوم، این را نیز بدان که قصد ندارم تا در این جا حقّانیّت آیین بهایی را اثبات کنم، یا از اعمال و رفتار هم‌کیشان خود دفاع نمایم. به هر حال قصد جسارت ندارم، نه به تو، و نه به دوستان دیگر، از هر عقیده و مذهب و مسلک و مرامی.

مورد نخست این که، این سخن حتماً باعث شگفتی خواهد شد اگر بگویم که در هیچ‌یک از تعالیم دوازده‌گانه‌ی بهایی، مدخلی و یا موضوعی مرتبط با بحث موعود آخرالزّمان، و نیز به طور دقیق‌تر، احادیث مذکوره در نامه‌ی تو، وجود ندارد. حتماً این تعالیم را مطالعه کرده‌ای، چرا که اگر به دنبال حقّانیّت یک مسلک و یا در جستجوی حقایقی پیرامون آن بوده‌ای، بایستی از در اصلی ساختمان وارد شوی. به هر حال، یک بار دیگر، عنوان هر یک از این تعالیم دوازده گانه را، که بر اساس تبیین شیوای حضرت عبدالبهاء مدوّن شده است، می‌نویسم:

تحرّی حقیقت، وحدت عالم انسانی، تعلیم و تربیت عمومی و اجباری، تساوی حقوق رجال و نساء، وحدت اساس ادیان و استمرار ظهورات الهیّه، صلح عمومی، زبان و خطّ بین‌المللی، ترک تعصّبات جاهلیّه، احتیاج عالم به استفاضه از نفثات روح‌القدس، لزوم تطابق دین با علم و عقل، تعدیل معیشت عمومی، و سرانجام، دین باید سبب الفت و محبّت باشد.

حال از تو خواننده‌ی محترم یک پرسش دارم، و آن این که کدام یک از موضوع‌های بالا را با عقیده و مرام خود منافی و یا مغایر می‌بینی؟ امّا پاسخ آن را در دل نگاه دار و ادامه‌ی مطلب را بخوان.

مورد دوّم، همان طور که خودت هم نوشته بودی، نوع برخورد محترمانه‌ی آن فرد، احساس خوبی را نسبت به یک فرد بهایی در تو برانگیخت. از سوی دیگر، از نوع پاسخ‌های دیگر دوستانِ به ظاهر بهایی در آن فروم، آن چنان دلگیر شده‌ای که ناگهان با مطلبی که مدّت‌ها در ذهن داشته‌ای وداع می‌کنی. یعنی تمام نخ‌هایی که احترام نفر اوّل رشته بود، با برخوردهای نادرست دیگران پنبه شد. آیا این انصاف است؟ آیا این مطابق با اصل عدم حبّ و بغض و دوری از هر گونه تعصّب است؟ حتماً می‌دانی تأکید آموزه‌های بهایی را بر این اصول؟

یک بار دیگر صورت مسأله را تکرار می‌کنم، احترام نفر اوّل، در مقابل برخورد نامناسب نفر دوّم. تا این جای کار که نتیجه یک بر یک مساوی است، ولی تو با همه‌ی این‌ها، حکم به باخت طرفی را داده‌ای که با رفتار محترمانه نظرت را جلب کرده بود. این شاید مشابه همان مفهوم معروف «نیمه‌ی پر لیوان» است. چرا باید نیمه‌ی پر لیوان را فدای نیمه‌ی خالی کرد؟ نمی‌دام چرا، ولی یک آن به یاد شعر زیبای سهراب افتادم: «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید...» یا «چترها را باید بست، زیر باران باید رفت...».

مورد سوّم، اگر اشتباه نکرده باشم، این‌چنین اندیشیده‌ای که گاهی وقت‌ها طرز برخورد عدّه‌یی، آن چنان باعث دلخوری می‌شود که اصلاً از کلّ مطلب چشم‌پوشی می‌کنیم. امّا دوست عزیز، آیا این از شرایط رفتار منطقی و معقولانه است؟

فرض کن که وارد شهری شده‌ای که تمام ساکنان آن را افرادی دزد و متقلّب و کلاهبردار تشکیل می‌دهند. در همان ابتدای ورود، آدرس جایی را از کسی می‌پرسی و او راهنمایی‌ات می‌کند و اتّفاقاً درست از آب درمی‌آید. با فرض این که پیش‌زمینه‌یی نسبت به رفتار و اخلاق ساکنان شهر نداری، احساست نسبت به این شهر چیست؟ «چه شهر زیبایی، چه مردم خوبی، چه خوش گذشت!» این طور نیست؟ حال، برعکس آن را هم تصوّر کن. از شهری عبور می‌کنی و در تنها برخورد با اهالی، در صف نانوایی می‌ایستی، امّا با رفتاری نامناسب از سوی یکی از مشتریان مواجه می‌شوی. «عجب شهر بدی، چه اهالی بد اخلاق و بی‌کلاسی دارد!»

حال، سؤال این است. آیا باید رفتار بخشی کوچک از یک گروه بزرگ را، که نه نماینده‌ی آن گروه هستند، و نه منتخَب آن، و نه از بهترین اعضای آن، به حساب همه‌ی اعتقادات و مرام و مسلک کلّ گروه قرار داد؟ می‌دانی، این همان چالشی است که جهان امروز، مثلاً در باب اسلام بنیادگرا و یا تروریسم مذهبی، با آن مواجه است. این طور نیست؟ آیا این نوعی نتیجه‌گیری غیرمنطقی نیست، که فرض را بر پایه‌ی یک جُزء می‌گذارد و از آن پی به کلّ می‌برد، در حالی که هم فرض بیان‌گر همه‌ی ماجرا نیست و هم استنتاج، بی‌پایه و اساس است. آیا این منطق، عقلانی است یا احساسی؟ آیا ردّ پایی از تعصّب و جانبداری در آن مشاهده نمی‌شود؟ پاسخ این پرسش‌ها را هم در دل نگاه دار و ادامه‌ی مطلب را بخوان.

مورد چهارم، اگر از همه‌ی مطالب بالا بگذریم، این یکی به راستی مهمّ است، و آن این که آیا برای آشنایی با یک شیء، یک فرد، یک فعّالیّت، یا یک طرز فکر، باید از چه راهی وارد شد؟ یا به بیان دقیق‌تر، آیا برای شناخت یک ماهیّت وجودی، نبایستی به مطالعه‌ی خود آن پرداخت، یا این که می‌توان تنها با تمرکز بر روی گفته‌ها و شنیده‌های اطرافیان، که اعتباری نامشخّص دارند، به نتیجه رسید؟

به راستی دلیل تو از انتخاب سایتی که نام بردی، و نتیجه‌گرفتن از آن، تا بدین حدّ، که حتّی با مطلبی که مدّت‌ها ذهنت را مشغول کرده بود وداع می‌کنی، چه بوده است؟ شاید نمی‌دانی که آیین بهایی دارای سایت‌های رسمی بسیاری در اینترنت هست که به زبان فارسی هم مطالب خواندنی بی‌شماری دارند؟

یک بار دیگر به این سایت نگاه کن، تنها به صفحه‌ی اوّل آن. چه‌گونه چنین سایتی می‌تواند درک درستی از یک مکتب فکری، یا آیین آسمانی، یا هر چه که مدّت‌ها ذهن تو را مشغول کرده، به تو بدهد؟ به نشانی سایت دقّت کن، یک سایت رسمی که حقّ فعّالیّت در تحت قوانین حال حاضر ایران را دارد. حتماً می‌دانی که این قوانین با بهاییان چه‌گونه رفتار می‌کند؟ حال پایین‌تر بیا. در تصویر مرکزی صفحه، ناگهان عکس مسجدالحرام ظاهر می‌شود. البتّه نه این که بهاییان برای آن احترام قایل نیستند، کاملاً برعکس، امّا چه دلیلی دارد که در سایتی که تنها قرار است آیین تازه را معرّفی کند، عکسی مربوط به آیین پیشین نمایش داده شود، آن هم در وسط صفحه‌ی نخست؟ یا این که چرا مدخلی تحت عنوان «پژوهشی در قطعه شعری منسوب به طاهره» در سایت قرار می‌گیرد، به طوری که در مقابل این تیتر و در پرانتز، عبارت «سرقت ادبی» خودنمایی می‌کند؟ این عبارت چه منظوری را می‌رساند؟ و نیز هزاران نمونه‌ی دیگر، که مجال پرداختن به تک تک آن‌ها در این جا نیست. امّا تو، از مطالعه‌ی این سایت چه منظوری داشته‌ای؟

در پایان، آیا فکر می‌کنی که همه‌ی جوانان بهایی، تمام همّ و غم خود را کنار گذاشته و برای شکست‌دادن چنین سایت‌هایی به انجمن‌های آن می‌روند و اقدامات آن‌ها را مفتضح می‌سازند، و این گونه خود را و آیین خود را به جهانیان اثبات می‌نمایند؟ آیا می‌پنداری که آیین بهایی، که به گواهی آمار معتبر سازمان‌های بین‌المللی، دوّمین دین شناخته‌شده‌ی جهانی از نظر گسترش جغرافیایی و فرهنگی است، از چنین فعّالیّت‌هایی ضربه می‌خورد؟ و هزاران آیای دیگر. امّا دوست عزیز، اگر من به جای تو بودم، کمی بیش‌تر می‌اندیشیدم، سعی در پاسخ‌دادن نمی‌کردم، تنها به ندای وجدانم گوش می‌کردم و پاسخ عقلم را می‌دادم. آیا این بهتر نیست؟ موفّق باشی.

ترور ناصرالدّین شاه

روزنامه‌ی شرق در ادامه‌ی سلسله مقاله‌های تاریخ معاصر ایران، به رویداد ترور ناصرالدّین شاه رسید. جالب است بدانید که در چند شماره‌ی اخیر این روزنامه، از نویسنده‌یی دیگر به نام آقای آرش بهداد استفاده شده، و به همین سبب، لحن روایی آقای امید پارسانژاد، که در نوشته‌های پیشین به آن اشاره کرده‌ام و بسیار هم مورد داشت، آرام‌تر و متین‌تر شده است.

باری، این روزنامه در شماره‌ی سه‌شنبه 26 و چهارشنبه 27 اردی‌بهشت ماه 1385، در صفحه‌ی 19، به بررسی این واقعه می‌پردازد.
به نقل از این مقاله، ماجرای ترور ناصرالدّین ‌شاه در صبح روز 28 شوّال 1268 قمری، و به دست عدّه‌یی از هواداران علی‌محمّد باب روی داد. ماجرا از این قرار است که شاه برای شکار، همراه با ملازمان و خدم و حشم خویش، از سرای سلطنتی خارج شده، و در حالی که صدراعظم را بنا به درخواست خود وی مرخّص کرده بود، به سمت شکارگاه به راه می‌افتد. «امّا از جماعت بابیّه، که در کید و کمین بودند، ۹ تن را قوّت رفتار نماند كه خويش را آشكار كنند، بنابراين سه تن از آن ۱۲ كس، كه شرير و دلير بودند، ناگاه چون ديو رها گشته و مرد پدركشته از پس ديوار و پناه درخت بيرون تاختند. نخستين يك تن، كه از مردم نيريز فارس بود، از جانبى بيرون شده فرياد بركشيد كه اى پادشاه مرا عرض حاجتى است و به سوى پادشاه شتاب گرفت، و اين هنگام در گرد مركب پادشاه جز چند تن از اعيان درگاه، كه ايشان را نيز آلات حربيه نبود، كس حضور نداشت، چه انبوه سواران حفظ حشمت پادشاه را گروهى از پيش روى و جماعتى از دنبال بودند.»

خلاصه، آن مرد بابی تپانچه‌یی می‌کشد و گلوله‌یی شلیک می‌کند که به خطا می‌رود. سپس فرد بعدی آهنگ شاه می‌کند. او نیز نمی‌تواند نه از تپانچه سودی ببرد و نه از خنجر، و سرانجام در درگیری با ملازمان شاه کشته می‌شود. در این گیر و دار، نفر سوّم بیرون آمده و موفّق می‌شود شاه را زخمی کند. «بالجمله ملازمان حضور، آن دیو دیوانه را نیز مأخوذ داشتند. پس یک تن مقتول و دو تن گرفتار شد و شاهنشاه فرمان داد تا ایشان را به حبس‌خانه دراندازند و از حقیقت این امر استعلامی کنند و هم‌چنان آهنگ شکارگاه فرمود. نام سه تنی که در این حادثه قصد جان شاه را داشتند، میرزا محمّد نیریزی، محمّد صادق تبریزی، و میرزا فتح‌الله قمی بود.»

تا این جای کار به تعریف واقعه پرداخته شده است. امّا در پاراگراف پایانی از بخش نخست مقاله، نویسنده به ذکر کوتاهی از پیامدهای این رویداد می‌پردازد و در آن آشکارا اشاره می‌کند که به یک باره سرکوب همه‌ی بابیان، تنها به دلیل شرکت سه نفر از ایشان در این واقعه، آغاز می‌شود، در حالی که صدراعظم و عدّه‌یی از درباریان، که از خشم و بدبینی شاه نسبت به خویش آگاه شده بودند، برای رفع چنین سوءظنّ‌هایی، در سرکوب بابیان حرارت بیش‌تری به خرج دادند. عین مطلب را بخوانید:

«پس از اين حادثه بود كه سركوب بى‌امان بابى‌ها در طهران آغاز شد و در بسيارى از موارد با بی‌رحمى و رفتارهاى بسيار خشونت‌بار همراه گشت. حادثه‌ی ترور نافرجام شاه احساس ايمنى را به كلّى از ميان برده بود و تمام بزرگان و وزراء خود را تا مدّتى مخفى كردند. دكّان هاى شهر همگى بسته شد و كمبود نان به وجود آمد. از سوى ديگر شكل ماجرا به گونه‌یى بود كه شاه را نسبت به عدّه‌یى از درباريان و حتّا شخص صدراعظم بدبين كرد و براى مدّتى اين احتمال را در ذهن او شكل داد كه اين توطئه به اشاره‌ی آن‌ها بوده است. گفته مى‌شود بخشى از حرارتى كه درباريان و اطرافيان شاه در سركوب و قتل عامّ بابيان به خرج دادند براى رفع چنين سوءظنّ‌هايى بوده است.»

در بخش دوّم مقاله نیز، نویسنده آشکارا بر این مطلب صحّه می‌گذارد. «شاه، صدراعظم نورى، درباريان و علماء هر يك با انگيزه اى راه را بر كشتارى وسيع و خشونت‌بار باز كردند. تعداد زيادى از پيروان على‌محمّد باب طىّ چند روز اعدام شدند. خشونت به كار رفته در سركوب اعضاى اين فرقه به حدّى بود كه اعتراض رسمى سفارت‌خانه‌هاى اروپايى را برانگيخت.»

سپس اشاره می‌کند که صدراعظم تازه بر سر کار آمده، به دلیل هم‌دستی با مهدعلیا در از میان برداشتن امیرکبیر، و نیز شرایط پیش‌آمده در روز حادثه، که با گماشتن کم‌ترین تعداد محافظان و پایین‌ترین حدّ امنیّت، شاه را در معرض خطر قرار داده بود، در معرض بدگمانی بیش‌تر قرار گرفته بود. «نورى براى زدودن اين سوءظنّ از هيچ كوششى فروگذار نكرد. او ترتيبى داد تا تمام مقامات دربارى، تجّار سرشناس، معلّمان و دانش‌آموزان مدرسه‌ی دارالفنون و نظاميان، در قتل عامّ بابيان مستقيماً شركت كنند تا آتش انتقام احتمالى دامن شخص به خصوصى را نگيرد.»

امّا در پایان، اشاره‌یی هم می‌کند به عبّاس میرزای سوّم، معروف به ملک‌آرا، برادر شاه، که ناصرالدّین شاه از او، که هنوز در سنین نوجوانی قرار داشت، بسیار می‌ترسید، و حتّا «بدگمانى نسبت به حمايت اميركبير از همين شاهزاده، نخستين صدراعظم ناصرالدّين شاه را از چشم او انداخت و مقدّمات عزل و قتل او را فراهم كرد.»

مطلب پایانی به سادگی نشان می‌دهد که هم احتمال کودتایی از جانب امیرکبیر، در زمان خود، وجود داشته و شاید دلیل شهادت حضرت باب هم احساس خطر از جانب رقیب تازه بوده است، و هم یکی از متّهمان اصلی برانگیختن چند بابی برای ترور ناصرادّین شاه قاجار، نه بزرگان بابی چون حضرت بهاءالله، که همین برادر شاه بوده است، امّا همه‌ی کاسه کوزه‌ها، شاید به خاطر فرار آسان‌تر صدراعظم نوری و دیگر درباریان از اتّهام، بر سر بابیان بی‌گناه شکسته می‌شود. این دو فرضیه را به یاد داشته باشید، چرا که تاریخ، خود، در آینده بسیاری از حقایق را آشکار خواهد کرد.

خبر رسمیت آیین بهایی در مصر

در روز پنج‌شنبه 1385/2/7، روزنامه‌ی جمهوری اسلامی در صفحه‌ی نخست، اقدام به درج خبری نمود تحت عنوان: «بیانیه‌ی مجمع جهانی اهل بیت، علیهم السّلام، در محکومیت به رسمیت شناختن فرقه‌ی ضالّه‌ی بهاییت توسّط دادگاه‌های مصری».


متن خبر از دو واقعه حکایت دارد، که دوّمی پر از افتراء و غرض‌ورزی است، و البتّه جای تعجبی هم ندارد. امّا بخش نخست خبر بسیار جالب توجّه است:

«مصر... در پنجم آوریل 2006 میلادی، حکم شناسایی رسمی فرقه‌ی بهاییت در مصر را صادر کرد. در این حکم، که از سوی دادگاه عدالت اداری مصر برای اجرا به وزارت کشور ابلاغ شده است، بهاییت به عنوان یک دین مورد تأیید قرار گرفته، و فاروق عبدالقادر، ریاست این دادگاه، آن را مخالف شریعت اسلام ندانسته است.»

البتّه در ادامه نیز متذکّر شده است که مؤسّسات و شخصیت‌های اسلامی مصر، مانند الأزهر، مفتی مصر، شیخ یوسف قرضاوی و دیگران، با آن حکم به صراحت مخالفت نموده‌اند. توجّه کنید که در یک جا بهاییت به عنوان فرقه، و در جایی دیگر به نام دین نامیده شده است!

امّا در روز کاری بعد از آن، یعنی شنبه 1385/2/9، روزنامه‌ی کیهان نیز مقاله‌یی را، تحت عنوان «در حاشیه‌ی اعلام رسمیت فرقه‌ی بهاییت، مصر علیه امّت اسلام»، به چاپ رساند. توجّه کنید که نویسنده‌ی این مقاله فرصت بیش‌تری برای نگارش مطالب خود داشته است. در این مقاله نظرات کارشناسانه‌ی شورای فقه اسلامی پنجمین کنفرانس بین‌المللی سران کشورهای اسلامی، که در کویت برگزار شد، آورده شده است، و به راحتی نشان می‌دهد که کارشناسانه شور کردن در فقه اسلامی به چه معنا است! در زیر می‌توانید نظریه‌ی مزبور را بخوانید:

«بعد از بررسي‌هاي عميق در اعتقادات اين گروه و اطمينان از اين كه بهاءالله مؤسّس و پايه گذار اين فرقه، دعوي رسالت كرده و اين گونه مي‌پندارد كه تأليفاتش وحي منزل است و همه‌ی مردم را به ايمان و رسالت خود دعوت مي‌كند و همچنين رسالت پيامبر (ص) خاتم مرسلين را انكار كرده و مي‌گويد كتابي را كه او نازل كرده ناسخ قرآن كريم است، همان گونه كه به تناسخ ارواح اعتقاد دارد. از سوي ديگر بهاءالله در بسياري از زمينه ها و فروع دين به تغيير يا اسقاط احكام فقهي پرداخته و تعداد نمازهاي يوميه و اوقات آن را 9 ركعت و هر كدام سه بار در سه وقت صبح، ظهر و غروب قرار داده است. همچنين حكم تيمّم را تغيير داده به گونه‌یي كه معتقد است «بسم الله الأطهر الأطهر» كفايت از تيمّم مي‌كند و همانند حكم تيمّم است. در همين حال روزه را در 16 روز قرار داده، به گونه‌یي كه در عيد نوروز هر سال برابر با 21 مارس به پايان مي‌رسد، و جهت قبله را نيز به سمت مقبره‌ی بهاءالله در شهر عكاي فلسطين اشغالي تغيير داده، و جهاد را حرام كرده، و مرزها را بي‌اعتبار دانسته، و بين زن و مرد ارث و ميراث مساوات قايل شده، و ربا را نيز حلال كرده است. با عنايت به مباحث مقدماتي اجلاس در خصوص زمينه‌هاي وحدت اسلامي كه متضمّن پرهيز و دوري از فعاليت‌هاي گمراه‌كننده و ويران‌گر، كه تفرقه‌ی امّت مسلمان را به دنبال داشته و وحدت آن را خدشه‌دار و آن را به گروه‌ها و احزاب متعدّد تقسيم كرده و منجر به بازگشت به عقب و دوري از اسلام مي‌شود، توصيه مي‌شود: واجب است گروه‌هاي اسلامي در تمامي نقاط جهان خطر اين گروه و جريان الحادي را كه دستيابي به اسلام را در ابعاد اعتقادات، احكام شريعت و حيات طيّبه‌ی اسلامي مورد هجمه قرار داده است، با تمام امكانات خود از بين ببرند، و مقرّر مي‌دارد: آن چه را كه بهاءالله ادّعا كرده، از رسالت و نزول وحي و قرآني كه بر او نازل شده و تغييراتي را كه بوجود آورده و در فروع دين به تواتر ثابت شده است، انكار ضروريات و مسلّمات دين بشمار مي‌رود و منكر اين ضروريات، به اجماع همه‌ی مسلمانان، مشمول احكام كفّار مي‌شود.»

این دودستگی چه معنایی دارد، خدا می‌داند! از یک سو معلوم نمی‌شود که آیا فرقه‌ی بهاییت را به رسمیت شناخته‌اند یا دین بهاییت را، و از سویی دیگر مشخّص نمی‌شود که نظر کارشناسانه در کنفرانس سران کشورهای اسلامی بر چه پایه و اساسی است؟!

هر چند که رسانه‌های خبری دیگری هم چون رویترز و خلیج تایمز این مطلب را پوشش داده‌اند امّا به هر حال تاکنون خبری رسمی از مرکز جهانی بهایی واصل نشده است.

روزنامه‌ی شرق و بهاییان

چندی پیش، مقاله‌یی به دستم رسید، به قلم توانای جناب آقای تورج امینی. از آن جایی که مطلب عنوان‌شده توسّط ایشان بی‌ارتباط با مقاله‌ی پیشین شب‌نوشته‌ها در مورد تاریخ بابیّه در روزنامه‌ی شرق نبود، این مقاله را پس از اندکی ویرایش، به نظر خوانندگان می‌رسانم. امید آن که این کار فتح بابی گردد تا جوانان اهل مطالعه‌ی ما ضمن آشنایی با نشریّه‌ها و کتاب‌هایی از این دست، بتوانند هر گونه اقدام به اصطلاح روشنفکران را، که بر علیه این آیین مقدّس صورت می‌پذیرد، با جواب‌های مستدلّ و قاطع خنثی نمایند. کم‌ترین فایده‌ی آن می‌تواند آشنایی با شیوه‌های تهاجمی آن‌ها و هم توانایی‌های ما در به‌کارگیری آموخته‌های‌مان باشد:

در میان روزنامه‌هایی که امروزه در ایران منتشر می‌شوند، روزنامه‌ی شرق خواندنی‌تر از دیگر روزنامه‌ها است. این روزنامه، که در فضای ایجاد شده پس از گفتمان محمّد خاتمی مبنی بر توسعه‌ی نظام مدنی در ایران نضج گرفت و پر و بال یافت، به نسبت دیگر روزنامه‌ها سعی کرده است تا وجهه‌ی دموکراتیک خود را حفظ نماید.

انصافاً مقالات علمی و سیاسی در شرق نیز وزین‌تر از سایر روزنامه‌های ایرانی است و من، اگر فرصت و مجالی باشد، یا دوستان التفاتی کنند و مقالاتش را برایم ارسال نمایند، حتماً گوشه‌ی چشمی به نوشته‌های مورد علاقه‌ی خود می‌اندازم. در میان دست‌اندرکاران و گردانندگان بخش‌های گوناگون روزنامه، قلم و انشای آقای محمّد قوچانی را می‌پسندم و نگاه او را به مسایل سیاسی و تاریخی با احترام می‌خوانم و گرچه در بسیاری از موارد با معنا و مدلول نوشته‌های آقای قوچانی سر موافقت ندارم، امّا رعایت قوانین جامعه‌ی مدنی، که روزنامه‌ی شرق خود را متولّی گسترش آن می‌داند، به من آموخته است که خوب به سخن مخالف خود گوش کنم و اگر با همه یا بخشی از گفته‌هایش موافق نیستم، در صدد پاسخش برآیم.

به نظر می‌رسد اخیراً حرکت روزنامه‌ی شرق، در موردی خاصّ، کاملاً در تضادّ با ادّعایی است که متولّیان روزنامه‌ی مزبور در بسط جامعه‌ی مدنی دارند، و این مورد خاصّ، موضوع آیین بهایی و بهاییان ایران است. من برای روشن شدن مطلب، کمی به عقب باز می‌گردم و، پس از شرحی کوتاه، تمرکز نوشتاری خود را بر مقاله‌یی از آقای قوچانی که امروز، سه‌شتبه 1385/1/29، منتشر شده است، قرار می‌دهم.

چندی پیش شخصی، به نام امید پارسانژاد، مقاله‌یی درباره‌ی پیدایش مذهب شیخیّه و سپس بابیّه، در روزنامه‌ی شرق، منتشر نمود که نخستین بخش آن در روز 1384/12/15 درج گشت. از همان پاراگراف‌های نخست دانستم که نویسنده مطلقاً درباره‌ی شیخی، و به تبع آن بابیّت، هیچ نمی‌داند، و البتّه قسمت‌های بعد مقاله به خوبی حسّ مرا تأیید نمود. آن پاراگرافی، که نشان از جهل نویسنده داشت، این بود:

«بدیهی است، در ابتدا، شیخ احمد احسایی، پدید آورنده‌ی فرقه‌ی شیخیّه، در نظر پیروانش شیعه‌ی کامل و واسطه‌ی فیض بوده است. امّا پس از مرگ او، دو تن از شاگردانش به نام‌های حاجی سیّد کاظم رشتی و حاج محمّد کریم‌خان کرمانی، بر سر جانشینی او به رقابت برخاستند و به این ترتیب فرقه‌ی شیخیّه به دو شاخه‌ی شیخی و کریم‌خانی منشعب شد.»

من نمی‌دانم آقای پارسانژاد با این جهل و ناتحقیقی، چگونه به خود اجازه داده که قلم به دست گرفته و بنویسد. ساده‌ترین و اوّلین اصل درباره‌ی نوشتن این است که نویسنده، خصوصاً اگر تاریخ می‌نویسد، مطالعه کند و به همه جا سرک بکشد، تا در اثر تحقیق خود به نتیجه‌یی برسد. مهمّ این است که مورّخ کتاب بخواند و اسناد را زیر و زبر کند تا، به ذایقه‌ی خود، به بخشی از حقیقت یا واقعیّت برسد. البتّه ممکن است که مورّخ نتیجه‌ی اشتباه بگیرد، امّا ارزش و ارج نتیجه‌ی اشتباهی که در اثر تلاش ظاهری و ذهنی به دست آمده باشد، بسیار بیش‌تر از باری به هر جهت نوشتن است! بدبختی و کج‌فهمی برخی از مورّخان ایرانی این است که تاریخ را با ادبیّات اشتباه گرفته‌اند و خیالات خود را می‌نویسند و خود را محتاج به رجوع به منابع و اسناد نمی‌دانند. هر طفل ابجدخوان تاریخ در ایران به خوبی می‌داند که حاجی محمّد کریم‌خان کرمانی شاگرد سیّد کاظم رشتی بود و نه رقیبش. حتّا آقای امید پارسانژاد در فهم ظاهری واژه‌ی «شیخی» درمانده است، که اگر این گونه نبود، حتماً کریم‌خانی و شیخی را دو شعبه از شیخیّه نمی‌دانست!

در همان روز، نامه‌یی به آقای قوچانی نوشتم که با چاپ این مقالات بی‌ارزش، مقام و منزلت روزنامه‌ی خود را نکاهید. امّا ادامه یافتن سلسله‌ی آن مقاله، نشان از بی‌توجّهی آقای قوچانی به مسأله داشت که خود می‌تواند سرآغاز و مقدّمه‌یی برای بحثی باشد که من می‌خواهم در ذیل به آن بپردازم.

بدون تردید، جامعه‌ی بهایی طلسم تاریخ‌نویسی ایران معاصر است. بسیار عجیب است که مورّخان، از کوچک و بزرگ، خود را موظّف دانسته‌اند که برای حفظ مقام و منزلت اجتماعی و شغلی خود، درباره‌ی بهاییان بد بنویسند و آنان را از گردونه‌ی حضور اجتماعی در ایران حذف کنند. این بحث مفصّلی است که باید بدان پرداخت و نشان داد که نویسندگان ایرانی، در دوره‌ی قاجار، پهلوی، و انقلاب اسلامی، از این جهت همیشه علیه بهاییان سخن گفته‌اند که نظام واقعی حاکم بر ایران مذهب بوده است و تخطّی از مسیر مذهب رایج، حکم نابودی به خود می‌گرفته است. امّا این جا مجال چنین سخنی نیست و من از تشریح و تفصیل آن دوران می‌گذرم و تنها به بررسی موضوع، در چند سال اخیر، که دعاوی جدیدی در ایران صورت می‌گیرد، می‌پردازم.

در این چند سال، پس از آن که آقای محمّد خاتمی رییس جمهور ایران گشت و البتّه پروژه‌اش با شکست روبه‌رو شد، داعیه‌ی جامعه‌ی مدنی در ایران گوش آفاق را پر کرده است. ایران، نه از لحاظ قوانین و نه از لحاظ رفتارهای اجتماعی، سیاسی، و فرهنگی، هنوز به یک جامعه‌ی مدنی تبدیل نشده است و گمان نمی‌کنم در این ادّعا کسی با من سر مخالفت داشته باشد. بنابراین طبیعی است که بهاییان در چنین جامعه‌یی، که دین اسلام نقش مهمّی در تدوین و تدبیر امور مملکت دارد، موقعیّت درخوری نداشته باشند و به محرومیّت‌های اجتماعی دچار گردند. خود بهاییان هم حتماً بدین موضوع واقف و معترفند که با داعیه‌ی نسخ اسلام، توقّع وضع و حال مناسب داشتن در حکومت اسلامی، توقّعی ناشدنی و نابه‌جا است.

امّا از طرفی، توقّع داشتن یا توقّع نداشتن یهاییان، و از طرف دیگر، نوع رفتار حکومت اسلامی با جامعه‌ی بهایی، به هیچ وجه در مفهوم و ماهیّت جامعه‌ی مدنی تأثیرگذار نیست. جامعه‌ی مدنی، جامعه‌یی است که هر گروه اعتقادی، تا آن جا که نظم عمومی را مختل نکند، هم حقّ دارد که تنفّس کند و از مزایای اجتماعی بهره‌مند گردد، و هم حقّ دارد که نوع تنفّس خود را برای دیگران شرح دهد و آنان را به خود بخواند.

پس اگر در روزنامه‌ی شرق، که چندین سال است سنگ ایجاد مدنیّت در جامعه‌ی ایران را به سینه می‌زند و همه چیز را از این منظر می‌بیند و واگو می‌کند، چه گونه است که به خود اجازه می‌دهد علیه بهاییان و اعتقاد بهایی مطلب بنویسد و پشت پا به همه‌ی اصول دموکراتیک زده و جواب‌های بهاییان را منتشر نکند، تو گویی که هیچ اتّفاقی نیفتاده است. رفتار شرقیان موقعی عبرت‌انگیز جلوه می‌کند که بدانیم بهاییان بزرگ‌ترین جامعه‌ی مذهبی غیر اسلامی در ایران هستند و جالب‌تر آن که بهاییان تنها اعتقادی هستند که اسلام را دین الهی می‌دانند، چه که یهودیان، زرتشتیان، و مسیحیان، که در نظام اسلامی امروز ایران دارای پوئن‌های سیاسی و اجنماعی هستند، از اصل و بن، اسلام را قبول ندارند، چه رسد به آن که بخواهند برای حکومت اسلامی حقّی قایل شوند. اگر آن اقلّیّت‌های رسمی، در ظاهر، چنین ادّعایی نمی‌کنند، باید خود پاسخ‌گوی تضادّ اعتقادی و رفتاری خود باشند.

بنا بر مقدّمه‌ی فوق و اشاره به تناقض بنیادین در رفتار روزنامه‌ی شرق، اینک به مقاله‌ی امروز آقای قوچانی می‌پردازم، تا ببینیم این مدّعی عزیز در برقرار کردن نسبت صحیح بین دعاوی خود و گفته‌های خود چه قدر موفّق و قابل اعتماد است. مقاله‌ی ایشان در ویژه‌نامه‌یی که برای آیت‌الله بروجردی تنظیم گشته، تحت عنوان «فقیه ماندگار، یادمان چهل و پنجمین سالگرد درگذشت آیت‌الله محمّد حسین بروجردی» آمده، و در این مقاله آقای قوچانی سعی خود را کرده است تا از نشانه‌های سنّت‌گرایی و محافظه‌کاری، وجهه‌یی اصلاح‌طلبانه! از آن مرجع تقلید به نمایش بگذارد:

«به نظر می‌رسد تا کنون عمده‌ی محقّقان و مورّخان در مطالعه‌ی تاریخ معاصر ایران، به آرا و دیدگاه‌های روحانیان، عالمان و مراجع تقلید توجّه کرده و بر اساس آن افکار، ایشان را اصلاح‌طلب یا محافظه‌کار خوانده‌اند. از این جهت، بی‌گمان، آیت‌الله بروجردی فقیهی محافظه‌کار است، چرا که خواهان حفظ وضع موجود و محاسبه‌ی کلیّه‌ی تحوّلاتی بود که ممکن است ساختار جامعه را دگرگون کند. امّا نگاهی جامعه‌شناختی به جایگاه آیت‌الله بروجردی و مرور اعمال و رفتار وی نشان می‌دهد که آن مرحوم بدون آن که اراده‌یی اصلاح‌طلبانه برای تحوّل داشته باشد، در جایگاهی اصلاح‌طلبانه قرار گرفت. [...] نگاهی به کارنامه‌ی آن مرحوم، اقدامات اصلاح‌طلبانه و نیز موقعیّت نوگرایانه‌ی وی را نشان می‌دهد. بدین ترتیب، همان گونه که در عصر پهلوی اوّل نهادهای مدرن، دانشگاه، مدرسه، دادگستری، ارتش و...، به مدد حمایت هسته‌ی مرکزی قدرت در ایران مستقرّ شدند، در عصر آیت‌الله بروجردی این ساز و کار مدرن قدم به حوزه‌های علمیّه گذاشت و اقتدار مرکزی آیت‌الله بروجردی مانع از مقاومت مرتجعان و سنّت‌گرایان در برابر مرجعیّت عامّ آن مرحوم شد.»

در این جا بحث من این نیست که ایشان چه قدر توانسته است از تز خود دفاع کند و یا تناقضات متنش چیست. مثلاً من تعجّب کردم که ایشان چه گونه برای توجیه داعیّه‌ی خود، چنین تناقضی را وارد نوشتار خود کرده که در واقع نافی تمام آن چیزی است که در پی اثبات آن است:

«آیت‌الله بروجردی سیاست‌ورزی فعّال بود و به طور غریزی و ذاتی میان حکم‌رانی و سیاست‌ورزی، مقوله‌ی حکومت و امر سیاست، فاصله می‌گذاشت. حضور ایشان در مهمّ‌ترین عرصه‌های تصمیم‌گیری سیاسی، بدون آن که وارد حکومت شود، اثبات‌گر این نکته است که آیت‌الله بروجردی، بر خلاف بسیاری از روشنفکران، غایت سیاست‌ورزی را در تسخیر ماشین دولت نمی‌داند و با تصوّر لنینی از قدرت نسبتی ندارد. امّا در عین حال، آیت‌الله بروجردی مؤثّرترین عامل در تعیین رفتارهای سیاسی حکومت وقت بود. مخالفت با اصلاحات ارضی و تهدید شاه به این که در صورت تغییر نظام اقتصادی کشور از فئودالیسم به سوسیالیسم هدایت‌شده‌یی که محمّد رضا شاه به دنبال آن بود، نظام سیاسی کشور هم از سلطنت به جمهوریّت تغییر می‌کند، اوج هوش سیاسی آیت‌الله بروجردی بود که تناسب نظام سیاسی و اقتصادی را به خوبی درک می‌کرد.»

پرداختن به تحلیل‌های چپ اندر قیچی این نوشتار موضوع سخن من نیست و من، تنها به عنوان نمونه، به یکی از آن‌ها اشاره کردم تا نشان دهم که آقای قوچانی برای نفی آن چه که بدان معتقد نیست (= سنّت‌گرایی)، و اثبات آن چه که به دنبال آن است (= جدایی دین از سیاست)، از موضوعی بهره برده، تمجید نموده و استفاده کرده است که باز بدان اعتقاد ندارد!

امّا بحث من این چیزها نیست. در بحث من، مشکل اصلی آقای قوچانی جایی است که موضوع بهاییان مطرح می‌شود. آقای قوچانی، به عنوان یکی از ارکان ارگانی که داعیه‌ی نظام مدنی دارد، در شرح احوال یکی از علمای پرقدرت و، به قول ایشان، «محافظه‌کار» دوران محمّد رضای پهلوی، با چه منطقی می‌تواند از رفتار غیر اخلاقی و غیر مدنی آیت‌الله بروجردی در قبال موضوع بهاییان طرف‌داری کند؟

«تلاش آیت‌الله بروجردی، برای دور ساختن فرقه‌ی بهاییّت از حکومت، و مبارزه تا سرحدّ ویرانی مرکز بهاییّت در طهران به دست حکومت، متضمّن نکات عبرت‌آموزی از سیاست‌‌ورزی قانون‌مند آن مرحوم است. از قول آیت‌الله بروجردی نقل شده است که نصایح مکرّر او به محمّد رضا شاه، مبنی بر برخورد با فرقه‌ی بهاییّت، کارگر نمی‌افتاد تا روزی شاه به آیت‌الله می‌گوید چاره‌ی کار آن است که، به جای این نصیحت‌های انفرادی، جمعی از مؤمنان و مقلّدان آیت‌الله نامه‌یی به شاه بنویسند و از او خواستار برخورد قانونی با بهاییان شوند: «شاه گفت: این کار، مبارزه با بهاییان، از من ساخته نیست، باید شما کمک کنید. گفتم: من چه قدرتی دارم، قدرت در دست شما است. گفت: مردم را وادارید که شکایت کنند و به من منعکس شود تا من مستندی برای جلوگیری داشته باشم.» و سرانجام «حضیره‌القدس»، مرکز بهاییان در طهران، به وسیله‌ی دولت ویران شد. این در حالی است که آیت الله بروجردی با میلیون‌ها مقلّد و هزاران هوادار خیابانی می‌توانست شخصاً به چنین کاری دست زند.

آیت‌الله بروجردی، بدون آن که داعیه‌ی اصلاح‌طلبانه یا تجدّدخواهانه داشته باشد، عملاً مهمّ‌ترین آموزه‌ی سیاسی، یعنی استقلال نهاد دین از نهاد دولت و ادامه‌ی حیات سیاسی دین به صورت نهادهای مدنی و اجتماعی، را اجرا می‌کرد.

[...] آیت‌الله بروجردی، در کنار احتیاط مرسوم خویش، از زمینه‌های فراهم‌آمده در اثر پیش‌رفت وسایل ارتباط جمعی غافل نبود. اصلی‌ترین و مدنی‌ترین عرصه‌های مخالفت او با فرقه‌ی بهاییّت، از طریق گفتارهای حجّت‌الاسلام فلسفی در رادیوی دولتی ایران صورت گرفت. در حالی که برخی از نوگرایان دینی رابطه‌ی میان فلسفی و رژیم پهلوی را تقبیح می‌کردند و پس از انقلاب اسلامی با میراث آیت‌الله بروجردی جنگیدند، امّا بروجردی به خوبی می‌دانست چه گونه از ابزارهای مدرن استفاده کند.»

به این می‌گویند وارونه جلوه‌دادن واقعیّت از چند جهت! من بسیار متأسّفم که آقای قوچانی، به عنوان مبلّغ جامعه‌ی مدنی، وقتی به موضوع بهاییان می‌رسد، واژه‌های امروزی را با تفکّر و فرهنگ قاجار می‌نویسد. برای بررسی واگویه‌های آقای قوچانی باید کنکاشی در موضوع تاریخی مورد بحث ایشان و هم‌چنین نحوه‌ی نگارش ایشان صورت بدهم:

اوّلاً: املای «حظیره‌القدس» در متن ایشان غلط است و این خود گویای مطلب مهمّی است که مطلب ایشان از افواهیات است و نه تحقیقات تاریخی. حرف «ظ» و «ض» در کیبورد کنار هم قرار ندارند تا من آن غلط را اشتباه تایپی بدانم. ایشان اگر معنای لغت مزبور را نمی‌دانست، بهتر بود سری به فرهنگ لغت می‌زد، شاید می‌فهمید که منبع اطّلاعاتی او نیز بر اساس افواهیات خودش، مطلبی در هوا نگارش نموده است.

ثانیاً: چنان که اسناد امروزی نشان می‌دهند، موضوع حمله به حظیره‌القدس بهاییان، آن چیزی که در افواه مورّخان ایرانی افتاده، نیست. سرکوب بهاییان در سال 1334، که با سخن‌رانی‌های محمّد تقی فلسفی آغاز گشت، هم وجه سیاسی داشت و هم وجه مذهبی. وجه سیاسی آن سرکوب، سری در سرگرم کردن مردم به خاطر اوضاع مصر داشت، و شرح آن را آقای مصوّر رحمانی در خاطرات کهنه سرباز آورده است. امّا در وجه مذهبی موضوع بسیار مهمّ و ناجوانمردانه بود. سرکوب بهاییان باجی بود که محمّد رضا شاه به حوزه‌ی علمیّه داد تا علما در قبال مجالس شبانه‌ی محمّد رضا شاه در امریکا و عکسی که به دست آورده بودند، سکوت اختیار کنند. این حقیقت را آقای عبّاس میلانی در مقاله‌یی، تحت عنوان نگاهی به جلد پنجم یادداشت‌های اسدالله علم، مندرج در مجلّه‌ی ایران‌شناسی دوره‌ی جدید سال پانزدهم، آورده و اقرار سفیر کبیر انگلستان را نیز در این باره تحریر نموده است. بهاییان وجه المصالحه‌ی سیاست‌بازی و خانم‌بازی محمّد رضا شاه بودند و عجب است که در این میان آقای قوچانی، محقّق جوان ما، در پی اثبات اصلاح‌گرایی و حرکت قانون‌مند آیت‌الله بروجردی است.

ثالثاً: خیلی عجیب است که آقای قوچانی برای نشان دادن «تجدّد سیاسی» در آرا و رفتارهای آقای بروجردی، حمله به بهاییان را انتخاب کرده است! این امر نشان از واقعیّتی تلخ دارد که آقای قوچانی جامعه‌ی بهایی را نه تنها مطلقاً به حساب نمی‌آورد، بلکه شاید خوشش هم می‌آید که در جامعه‌ی مدنی ایشان، که به شدّت دین از سیاست جدا است، گروهی مذهبی به نام بهاییان مورد آزار و اذیّت قرار بگیرند و کسی نباشد که از آنان حمایت کند. من، هر چه اندیشیدم، ندانستم که چه گونه می‌توان قایل به جامعه‌ی مدنی، که حاصل جمهوریّت است، شد، امّا برای اثبات سخن خود از تئوری کسی استفاده کرد که برای جمهوری نشدن، حکومت سلطنتی را ترجیح می‌داد!

رابعاً: ایشان جلوه داده است که وقتی آقای بروجردی از راه استفاده از حکومت، به مبارزه با بهاییان پرداخت، قانون‌گرایی کرده است! و این جمله دارای دو پارادوکس معنایی است. اوّل آن که آقای بروجردی به مشروعیّت حکومت پهلوی اعتقاد داشت که از طریق مجاری آن حکومت وارد عمل شد و دوّم آن که تجدّد سیاسی و اصلاح‌طلبی او در سرکوب یک جامعه‌ی دگراندیش جلوه کرد. در این تجدّد سیاسی، استفاده از ابزار مدرن «رادیو» و بالیدن به چنین ترفندی از اعجب عجایب است.

خامساً: دروغی بزرگ در جمله‌ی بالا موج می‌زند. بر خلاف گفته‌ی آقای قوچانی، طرفداران آیت‌الله بروجردی، یعنی مقلّدان مشارالیه که از شیعیان ایران بودند و به قول آقای قوچانی «هواداران خیابانی»، خیلی زود و فوری وارد کار شدند و، نه فقط در طهران که در تمام ایران، به غارت و نهب اموال، سوزاندن منازل و باغات، زخمی کردن و کتک زدن بهاییان و حتّا قتل آنان دست زدند. آقای قوچانی اگر مختصر همّتی می‌کرد و سری به روزنامه‌های زمان مربوط می‌انداخت، لازم نبود که برای درست از آب درآمدن تئوری معوج و نادرست خود آسمان و ریسمان را بر هم ببافد. آیا کسانی که در غوغای سال 1334 در هرمزک یزد، 7 کشاورز بهایی را با بیل و چنگک و کلنگ و چاقو به قتل رساندند، از ارکان و اعضای حکومت پهلوی بودند و یا هواداران خیابانی و مقلّدان آیت‌الله بروجردی؟

با وجود شواهد بسیاری که در آزار بهاییان در آن سال وجود دارد، آقای قوچانی چه گونه به خود اجازه می‌دهد که چنین عبارات ناموزونی را در کنار هم گذاشته، از جامعه‌ی مدنی سخن بگوید و این سخنان نامربوط را تحت عنوان مقاله در روزنامه‌ی شرق بگنجاند؟ چه گونه است که ایشان با همه‌ی این توصیفات و تفصیلاتی که در سرکوب بهاییان توسّط رژیم پهلوی می‌دهد، قبلاً در سرمقاله‌ی شرق، به تاریخ 1384/7/30، آورده که بهاییان از ارکان حکومت پهلوی بودند:

«در عصر ما، اسلام انقلابی در زمانی رشد کرد و به پیروزی رسید که فرقه‌ی بهاییّت نه تنها حیات داشتند، بلکه در مغز استخوان حکومت پهلوی نفوذ کرده بود و گروهی از رجال سرشناس آن حکومت، بهایی بودند. بدین معنا بهاییّت حتّا به قدرت رسیده بود، امّا فعّالیّت‌های اجتماعی مسلمانان آن را سرنگون ساخت و دولت اسلامی را ایجاد کرد.»

عجیب است که بهاییان در مغز استخوان حکومت پهلوی نفوذ داشتند و در عین حال چنین مورد هجمه‌ی دولت پهلوی می‌شدند! حالا دیگر از این بگذریم که اصلاً بحث ایشان در آن سرمقاله راجع به آزادی بیان بود! و مثالی که از بهاییان در میان بحث کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها داد، هیچ ربطی به موضوع نداشت و از این هم بگذریم که اگر دو سه بهایی در حکومت پهلوی به جایی رسیدند، آیا خود شاه و الباقی ارکان حکومتش چه دینی داشتند؟

سادساً: ضرب‌المثل بسیار پرمصداقی است که می‌گویند دروغ‌گو کم‌حافظه است. آقای قوچانی، که چنان از تصرّف حظیره‌القدس بهاییان سرمست شده و با خوشحالی سخن می‌راند، بنا به این که می‌خواهد درباره‌ی بهاییان دروغ بنویسد، طبیعی است که اصلاً حواسش نباشد و در چند پاراگراف پایین‌تر بیاورد:

«[بروجردی] هرگز از تروریسم، ولو ترور فردی چون احمد کسروی، که بدبین و بداخلاق در حقّ دین به نظر می‌رسید، حمایت نکرد. فتوای قتل کسی را صادر نکرد. دستور مصادره‌ی زمینی را نداد. از تحقیر یا تخفیف افراد پرهیز می‌کرد.»[!]
این حرف‌های ناموزون وقتی معنا و مصداق پیدا می‌کند که بپذیریم آقای قوچانی بهاییان را «کسی» حساب نکند و اگر این گونه باشد، باید گفت که متأسّفانه ایشان آب در هاون می‌کوبد. چه ایشان بخواهد و چه نخواهد، بهاییان در ایران هستند و جامعه‌یی قوی، هم از نظر فرهنگی و هم از لحاظ اعتقادی، دارند و به هیچ روی نمی‌توان آنان را حذف کرد.

کسی که در صدد چنین کار مهملی برمی‌آید، باید بداند که نه از قانون چیزی فهمیده است، نه از مدنیّت بویی برده است، نه از جامعه‌ی مدنی باخبر شده، و نه از روزنامه، که نمادی از جامعه‌ی مدنی است، درست استفاده می‌کند. آیا چه لزومی دارد که روزنامه‌نگار فاضلی، چون آقای قوچانی، در برخی از مواضیع، خودش را زود و به زور به موضوع بهاییان برساند و شروع به تناقض‌گویی و پرت و پلانویسی کند؟ کسی که بر شیپور مدنیّت می‌نوازد و بر طبل توسعه‌ی سیاسی و جامعه‌ی مدنی می‌کوبد، باید پیش از هر کار بیاموزد که کسی و جامعه‌یی را حذف نکند. این اوّلین منزل شهری است که مدنیّت در آن برقرار است.

تاریخ بابیّه در روزنامه‌ی شرق

چندی پیش، پانزدهم و شانزدهم اسفندماه هشتاد و چهار و چهاردهم فروردین‌ماه هشتاد و پنج، روزنامه‌ی شرق در صفحه‌ی تاریخ خود و در ادامه‌ی سلسله مقاله‌هایی با عنوان تاریخ معاصر ایران، به شرح رویدادهای مربوط به حیات حضرت باب پرداخت، و البتّه هم چون همیشه، نویسنده، که نام محقّق و مورّخ را نیز یدک می‌کشد، به مظلوم‌نمایی ایرانیان مسلمان در زمان ظهور باب، علی‌الخصوص علمای شیعه و نیز شخص امیرکبیر، روی آورده و از این وادی، با نگاهی دور از انصاف و با شایبه‌یی آشکار از حبّ و بغض، هرگونه تهمتی را به جماعت بابی روا داشته است.

در آغاز، وی توضیحی مختصر را در مورد فرقه‌های اسلامی و نیز فرقه‌ی شیخیّه ارایه می‌دهد و سپس بیان می‌کند که فرقه‌ی بابیّه شاخه‌یی برخاسته از شیخیّه است که تنها راه غلوّ را در اعتقاد به مبانی اعتقادی آن فرقه پیموده است. امّا پیش از آن، در حالی که اصول و عقاید شیخیّه را تعریف می‌کند، با لحنی پست و نگاهی عاقل اندر سفیه، چنین وانمود می‌کند که تفاوت عقاید شیخی با آن چه که وی به آن اعتقاد دارد، همه تقصیر بابیان بخت‌برگشته است، نه آن که این اختلاف‌ها ناشی از جبر زمانه باشد و ورود اوهامی به غیر از دین در آن.

وی حتّا سعی نکرده است تا برای پژوهشی بیش‌تر به نوشته‌های پیروان فرقه‌ی شیخیّه و یا آیین بابی مراجعه کند، بلکه در ابتدا به ذکر نمونه‌یی از کتاب تاریخ سیاسی و دیپلماسی ایران پرداخته و در ادامه نیز قسمتی از خاطرات همسر سفیر بریتانیا را نقل می‌کند. هم‌چنین به نظر می‌رسد تنها کتابی که این گروه از نویسندگان برای جلا بخشیدن به وجهه‌ی ظاهری امیرکبیر، و هرچه بیش‌تر متّهم کردن بابیان، از آن بهره می‌برند، کتابی است نوشته‌ی فریدون آدمیّت.

ادّعای نویسنده در مورد مقصود سیاسی و یا غیر سیاسی حضرت باب نیز جالب توجّه است، و با وجود آن که ایشان را دارای اخلاقی نرم، چهره‌یی مطبوع و رفتاری آرام می‌داند، امّا همین را بهانه می‌کند تا باب را فریب‌کار جلوه دهد؛ که البتّه دستگاه روحانیّت و علمای وقت باهوش‌تر از آن هستند که گول چنین ظاهری را بخورند، و حتّا در مجلسی در شیراز می‌توانند بطلان ادّعاهای باب را ثابت کنند و ایشان را وادار به انکار نمایند! حال سؤال این جا است که اگر این هم درست باشد پس آن همه شکنجه و تبعید برای چه بوده است؟ مگر باب خود انکار نکرد و مگر بطلان او را در منظر عامّ ثابت نکردند؟ پس دیگر از چه می‌ترسیدند؟ بیچاره نویسنده‌ی پژوهش‌گر و مورّخ ما نمی‌داند، و یا نمی‌تواند بگوید، که در زمان شهادت حضرت باب نیمی از مردم ایران خود را بابی می‌دانستند، و البتّه علما نیز از همین می‌ترسیدند.

نویسنده در جایی دیگر ضمن اشاره به نامه‌ی میرزا آغاسی، پیروان فرقه‌ی شیخیّه، و لاجرم دیانت بابی، را اهل چرس و بنگ می‌داند و از قول وی می‌نویسد که «حقیقت اصول وی را من بهتر می‌دانم» یعنی حقیقت چرس و بنگ را، چرا که «جمیع گفته‌ها و کرده‌های او از روی نشأه‌ی حشیش است»، چه خوب گفته‌اند که، کافر همه را به کیش خود پندارد! آیا مورّخ عزیز ما نمی‌تواند مراجعی دیگر را بیابد تا بفهمد که یکی از نشانه‌های مورد ادّعای باب دوری از هرگونه دخان است، و این را به پیروان خود نیز تأکید داشته است. هم‌چنین چه گونه میرزا آغاسی بدون ملاقات با باب چنین فکری در مورد ایشان داشته و به این آسودگی این گونه تصمیمی گرفته است، در حالی که ظهور ایشان را فتنه‌یی در کشور می‌دانستند؟

نویسنده سپس ادامه می‌دهد که «گویا به هنگام انتقال به قلعه‌ی چهریق بود که او برای نخستین بار به طور علنی دعوی مهدویّت کرد» و حال آن که پیش‌تر در نامه‌یی از میرزا آغاسی آورده بود که «دعوی نیابت نکرده بلکه دعوی نبوّت کرده»، یعنی ابتدا حضرت باب دعوی نبوّت کرده، امّا به یک باره برگشته و دعوی مهدویّت نموده است. توجّه می‌کنید که این‌ها همه از بی‌دقّتی‌های مورّخان بی‌انصاف و بی‌اطّلاع ما است.

در ضمن وی اعتقاد دارد که زندانی کردن باب باعث شده تا مردم او را صاحب کرامات دانسته و در نزد پیروانش به اسطوره تبدیل گردد، در حالی که اگر به دارالخلافه و یا نزد شاه می‌بردندش و با مردم محاورت و مجالست می‌کرد کذب ادّعای او معلوم می‌شد. امّا شاید او این را هم نمی‌داند که این یکی از آرزوهای پیروان باب بوده است و یقین داشتند که اگر پای ایشان به طهران برسد می‌توانند چنان تأثیری بر دربار و شخص شاه بگذارند که دیگر در هیچ جای کشور مخالفی توان قدرت‌نمایی نداشته باشد، و یا این که اگر می‌توانستند با مردم کوچه و بازار به راحتی صحبت کنند؟

نویسنده در ادامه به ذکر جلسه‌ی تبریز، با حضور ناصرالدّین‌میرزای جوان، می‌پردازد که تحت تأثیر رفتار متین حضرت قرار گرفته بود، امّا به واسطه‌ی اصرار علما مبنی بر اعدام باب، راه حلّ سوّمی را یافت و آن هم حکم به جنون باب بود. به راستی این‌همه تلاش و فرار و گریز از واقعیّت برای چه بود؟ نه می‌توانستند آتش باب را خاموش کنند و نه او و پیروانش را از سر راه بردارند؟ چرا؟ آیا این‌همه تلاش برای این نبود که او را مانعی بر سر راه ریاست و سلطنت و جاه و مقام خود می‌دانستند؟



امّا در سوّمین مقاله از این مجموعه، نویسنده به شرایط ناآرام ایران پس از مرگ محمّدشاه می‌پردازد که سرانجام منتهی به شهادت حضرت باب شد. وی به نقل از فریدون آدمیّت ادّعا می‌کند که امیرکبیر به تنهایی «در پی ایجاد نظم و امنیّت بود». او شورش بابیان را به چهار نفر از بزرگان این دین به نام‌های ملّا حسین بشرویه‌یی، ملّا محمّد علی بارفروش، ملّا محمّد علی زنجانی، و سیّد یحیی دارابی نسبت می‌دهد. البتّه شاید وی نمی‌داند که همین سیّد یحیی دارابی، ملقّب به وحید، نماینده‌ی تام‌الاختیار محمّد شاه قاجار برای بررسی صحّت و سقم ادّعای باب بوده است که بلافاصله پس از ملاقات و صحبت با ایشان منقلب شده و ایمان می‌آورد و تا پای جان هم می‌ایستد؟ اصلاً چرا باید یک روحانی متشخّص که در دربار جایگاهی بس بالاتر از دیگران دارد، به یک باره از همه چیز دست بشوید و به نا‌آرام کردن اوضاع ایران بپردازد، با آن که می‌داند که تنها و بی‌یاور در مقابل فوجی از مخالفان دولتی و مذهبی ایستاده است، امّا پسر آشپز دربار تنها در فکر ایجاد آرامش و امنیّت باشد و غیر از اصلاح امور مملکت هیچ نخواهد؟! آیا شرح شهادت این چهار تن را خوانده‌اید، و یا شهادت بسیاری از بابیان دیگر را، که چه گونه به مسلخ فدا می‌شتافتند، آن هم رقص‌کنان و پای‌کوبان؟ در این ماجرا چه هدف سیاسی‌یی می‌تواند نهفته باشد که ما نمی‌فهمیم، و یا سوء استفاده از بی‌ثباتی کشور؟ البتّه که باید امیرکبیر را متّهم به ریاست‌طلبی دانست که حبّ جاه و مقام از وی شیّادی ساخت زبردست امّا کوته عمر.

شما که تعصّب و کهنه‌پرستی را به بابیان نسبت می‌دهید، خود با آن‌ها چه گونه معامله کردید؟ آیا هرگز پای صحبت‌های ایشان نشسته‌اید، البتّه به غیر از دو جلسه‌ی صوری که تنها در پی محکوم کردن باب بوده‌اید، با مشتی سپاهی و آخوند بنگی و غیره و غیره؟ وای بر شما که چه به روز اسلام آورده‌اید.

به راستی باید به «سیاست قاهرانه‌ی امیر» آفرین گفت که چنین نتیجه‌یی در پی داشت. حال می‌توان گفت که چه کسانی متعصّب و کهنه‌پرست هستند. چرا که اکنون بزرگ‌ترین اقلّیّت دینی ایران را بهاییان تشکیل می‌دهند و دوّمین آیین گسترده‌ی جهانی، بعد از مسیحیّت، محسوب می‌شوند. خوشحالم که بگویم این‌ها همه از «سیاست‌های قاهرانه‌ی امیر» بوده است.

مورّخ عزیز ما در ادامه به ذکر نوشته‌یی می‌پردازد از همسر سفیر وقت بریتانیا در ایران، که ماجرای روز 28 شعبان، و نه 27 شعبان، را توصیف کرده است. آیا همسر سفیر، خود، شاهد این واقعه بوده است؟ آیا وی مورّخ است؟ آیا از حقیقت اعتقاد بابیان باخبر بوده است؟ و یا تنها به شنیده‌های دهان به دهان و یک کلاغ چهل کلاغ خدمتکاران امّی و متعصّب خود بسنده کرده است و از این رهگذر تلاش نموده تا همه‌ی مردم ایران را بی‌فرهنگ و کهنه‌پرست جلوه دهد، همان طور که در جاهای دیگر این خاطرات نیز می‌خوانیم؟ آیا شما نیز در استناد به این خاطره‌ها همین مقصود را دنبال نمی‌کنید؟

از همه‌ی این‌ها بگذریم. آقای مورّخ، خود انصاف دهید که چه گونه ممکن است شخصی را به ریسمانی ببندند و سپس سه گروهان تیرانداز یعنی 750 نفر در یک لحظه به سمت او شلیک کنند، یعنی 750 گلوله در کسری از ثانیه به سمت یک نقطه، و آن گاه «یکی از نخستین گلوله‌ها ریسمان را بریده» و باعث فرار باب از مهلکه شده باشد؟ آن هم نه فرار کامل، که می‌توانست به سوی بازار بدود و بگریزد، امّا «در سمت مخالف بازار دوید و به اتاقک قراولان پناه برد»؟ آیا کسی دویدن ایشان را دیده است؟ می‌دانید دود ناشی از 750 گلوله، از اسلحه‌های آن زمان، چه به روز قدرت مشاهده‌ی ناظران می‌آورد؟

آیا می‌دانید که شخصی دیگر، به نام ملّا محمّد علی زنوزی ملقّب به انیس، نیز به همراه باب به ریسمان بسته شده بود؟ و آیا می‌دانید که پس از تیراندازی نخست و غیبت باب، او هم‌چنان با ریسمان‌های پاره، به جای این که فرار کند، در جای خود ایستاده و منتظر بازگشت باب و تیراندازی دوّم بوده است؟ این‌ها را چه گونه توجیه می‌کنید؟ آیا باز هم از عدم فراست باب در تشخیص اشتباه محلّ فرار شگفت‌زده‌اید؟

پس باز هم شگفت‌زده باشید و مقام مقدّس آن حضرت را بر بالای کوه کرمل مشاهده کنید. «سیاست قاهرانه‌ی امیر» نتیجه‌اش این شده است. ببینید و باز هم به این جماعت لقب متعصّب و کهنه‌پرست بدهید و یا بنگی و فریب‌کار و غیره و غیره. ولی به یاد داشته باشید که مورّخ مانند پزشک است. پزشک تا خود، بیمار را نبیند و مستقیم با او ارتباط برقرار نکند، حتّا اگر لازم به استفاده از سیستم‌های پیش‌رفته‌ی مدرن باشد، ولی تنها از روی گفته‌ها و شنیده‌ها، دارو تجویز نمی‌کند، و آن گاه هم که درمان را تشخیص داد به سوگند بقراطی خود وفادار است. آیا مورّخ نیز به سوگند انصاف وفادار است؟

بندگان عبدالبهاء

مدّتی است، دوستان عزیزی که در گروه پرشین بهایی سایت یاهو عضو هستند، شاهد بگو مگوی دو سه نفر از دیگر دوستان خود می‌باشند، مطلبی که به نظر نگارنده زیاد هم عجیب نیست. بگو مگوی چند دوست بهایی عجیب نیست؟ نه، منظورم این نبود.

پیش از هر چیزی باید در خصوصیّت اعضای این گروه، و گرو‌های مشابه آن، دقّت کنیم. اکثر این عزیزان جوانانی هستند پرشور و اهل مطالعه و صد البتّه اهل اینترنت. یک بار دیگر به سه ویژگی مزبور توجّه کنید، جوانی، مطالعه، و اینترنت. ولی این‌ها چه ربطی به بگو مگوی بین بهاییان دارد؟ الان عرض می‌کنم.

قضیه بسیار ساده است. جوان تواند که عالمی را به حرکت در آورد. مگر این طور نیست؟ ولی سؤال این جا است که آیا این جوان دارای نظرات و عقاید صحیحی است، تا عالم را به سمتی درست حرکت دهد؟ مسلّم است که نمی‌توان جواب این سؤال را در مورد تمام مصادیق واژه‌ی جوان صدق داد. امّا خود این هم منافاتی با نصّ مبارک ندارد.

جوان ویژگی‌های خاصّی دارد که در دیگر طیف‌های یک جامعه کم‌تر پیدا می‌شود، و نیز مجموع همه‌ی آن ویژگی‌ها هم در هیچ گروه دیگری، اعمّ از گروه‌های سنّی، عقیدتی، و...، یافت نمی‌شود. خصوصیّاتی چون شور و نشاط، مستی و سرخوشی، پشتکار و اراده، عشق و محبّت، و هم‌چنین غرور و کلّه شقّی، لج‌بازی و یک‌دندگی، و غیره و غیره.

در این بحث‌ها هم، به خوبی، این ویژگی‌ها نمود داشته است. افرادی که علاقه‌مند به دانستن بیش‌تر هستند، دنیای مجازی اینترنت را زیر و رو کرده و هرگونه مطلب مرتبط با آیین بهایی را مطرح می‌نمایند. عدّه‌یی عقیده دارند که باید حکمت معروف را رعایت کرد. گروهی نیز می‌خواهند دوستان تازه‌یی بیابند، و جمعی نیز می‌خواهند تا از اقدامات و ابتکارات یاران در دیگر کشورها باخبر شوند؛ و البتّه که همه به دنبال گسترش تعالیم جهان‌شمول بهایی هستند و راه اینترنت را یکی از مسیرهای مهمّ در این زمینه می‌دانند.

حتماً می‌گویید این‌ها که همگی خوب است، پس جرا بگو مگو؟ این را هم عرض می‌کنم.

به این دلیل که اصل اساسی آیین جهانی بهایی، نه تعالیم دوازده‌گانه، و نه عشق به جمیع بشر، و نه رعایت حکمت، بلکه جمیع این‌ها به اضافه‌ی اصل اعتدال و یا انصاف است. همه‌ی اهداف ذکرشده‌ی بالا، دانستن بیش‌تر، دوست‌یابی، اطّلاع از ابتکارات دیگر جوامع و...، به جای خود نیکو است. امّا زیاده‌روی در یکی، و کم‌روی در دیگری به هیچ عنوان شایسته نیست، چرا که با تمامی اصول بهایی مغایر است.

حال همه‌ی این‌ها را در یک جا جمع کنید و شرایط سیاسی و امنیّتی دنیای حاضر را نیر مشاهده کنید، و البتّه به طور خاصّ ایران را. هم‌چنین به یاد بیاورید که الان در دنیایی دیگر هستید، دنیای مجازی اینترنت. اکنون چه‌گونه انتظار دارید در این دنیا، که نه صورت اشخاص پیدا است و نه سیرت‌شان، کسی ابتدا خود را معرّفی نماید و بعد اجازه‌ی ابراز عقیده بیابد. در این دنیا هر کس حقّ دارد تا هر عقیده‌یی را ابراز کند ولو این که مخالف همه‌ی دنیا باشد. امّا هیچ کس حقّ ندارد، و اصلاً نمی‌تواند او را مجبور به معرّفی خود نماید. هم‌چنین هیچ کس نمی‌تواند فردی را به خاطر اعتقادی خاصّ محکوم کند که تمام نظرات تو بر خلاف من است و من باید تورا اخراج کنم و دیگر با تو ارتباط نخواهم داشت و قهر قهر تا روز قیامت!

به یاد بیاوریم نصّ مبارکی را که می‌فرمایند امروز امتحان در نحوه‌ی ارتباط بهاییان با یک‌دیگر است. به تک تک این کلمات توجّه کنیم، و آن‌گاه هر یک موقعیّت خود را، چه در دنیای واقعی و چه در دنیای مجازی، با این جمله بسنجیم. در کجا هستیم؟ آیا ما در ارتباط‌مان با دیگر احبّاء امتحان شده‌ایم، یا می‌شویم، و یا خواهیم شد؟ اگر جواب مثبت است، پس تا چه حدّ سرافراز بوده‌ایم، یا هستیم، یا خواهیم بود؟ آیا این طور می‌خواهیم صلح عمومی را به جهان مژده دهیم و وحدت عالم انسانی را مستقرّ سازیم؟ آیا باید هدف را قربانی وسیله کرد؟ مگر نه این که بهایی را به صفت شناسند نه به اسم؟ پس عشق به جمال‌مبارک چه‌می‌شود: حبّاً لجمالی؟

سؤال پایانی این که، جوان یا جوانانی که وقت خود را با این گونه صحبت‌ها تلف می‌کنند، چه‌گونه می‌توانند عالمی را به حرکت در آورند؟ هم وقت خود را، و هم وقت بسیاری دیگر را، و هم نگرانی را در بین بزرگان جامعه به وجود می‌آورد، تا جایی که حتّا استادی مانند جناب فاروق... هم وارد گود می‌شوند.

آیا حرف دیگری ندارید؟ آیا همه‌ی مشکلات بر سر راه وحدت عالم انسانی در گرو معرّفی یک شخص است، آن هم در دنیای مجازی؟ و یا این که در بیرون انداختن فردی دیگر است از دایره‌ی دوستان؟

آیا امکاناتی، چون اینترنت، برای نمایش هرچه بیش‌تر ضعف‌های‌مان است؟ که به بهانه‌ی حکمت به هیچ کس اعتماد نداریم، و یا این که اندکی نظر مخالف با عقاید خود را، عقایدی که از زمان بچّگی با آن بزرگ شده و در درس اخلاق یاد گرفته‌ایم، به تمامی، مخالف با مصلحت جامعه می‌دانیم؟ این است جامع جمیع کمالات انسانی؟ آیا با تهمت زدن به یک فرد، حتّا غیر بهایی، می‌خواهیم اصل وحدت عالم انسانی را به جهانیان بشناسانیم، اصلاً چرا راه دور برویم، به دوستان نزدیک خود بشناسانیم؟ و آیا با تمسخر افرادی چون روحانیان دیگر ادیان و یا رؤسای ممالک می‌توانیم وحدت اساس ادیان را اشاعه دهیم؟

اگر می‌فرمایند که جوان تواند عالمی را به حرکت در آورد، این به آن معنا نیست که عالم را به هر طرف که خود خواست حرکت دهد. بیایید پیش از آن که عالم را به حرکت در آورریم، در سمت و سوی آن تفکّر کنیم. این گروه برای به حرکت در آوردن عالم نیست، بلکه برای جهت بخشیدن به این حرکت است. مثلاً می‌توانیم مباحثی را انتخاب کنیم، در مورد آن صحبت کنیم، نظر شخصی خود را بگوییم، از منابع مطالعاتی نقل قول کنیم، نظر استادان را جویا شویم، و در پایان رأی بگیریم، با توجّه به این اصل که هر نظر مخالفی قابل احترام است. تا به حال کدام یک از این کارها را انجام داده‌ایم، آن هم زیر سایه‌ی عشق جمال مبارک؟

بیایید خود را به دیگران معرّفی کنیم، نه این که خود را به خودمان معرّفی کنیم، که ما همگی یک‌دیگر را می‌شناسیم. ما همگی بنده‌ی عبدالبهاءایم. این طور نیست؟

بندگان عبدالبهاء

سالی که گذشت - 1384

سالی که گذشت، سال 1384 خورشیدی برابر با 162 بیانی بود، با رویدادهای ریز و درشت. دراین گزارش کوتاه، چند مورد از مهمّ‌ترین رویدادهای این سال را از نظر می‌گذرانیم.

صعود جناب دیوید روح
دکتر دیوید س. روح
دکتر دیوید س. روح، متولّد سال 1914، و عضو پیشین بیت العدل اعظم الهی، در تاریخ سه‌شنبه 6 سپتامبر 2005، پس از سکته‌ای در ماه اگست، در نیویورک و در 91 سالگی به ملکوت اعلی صعود نمود.

دکتر روح، در سال 1941، در فیلادلفیا به امر بهایی ایمان آورد و در محافل روحانی محلّی متعدّدی به خدمت پرداخت. در سال 1959، به عضویّت در محفل روحانی ملّی ایالات متّحده برگزیده شد و از سال 1963 تا 1968 سمت منشی محفل را بر عهده داشت. سپس در سال 1968 به عالی‌ترین مرجع روحانی و اداری بهایی، بیت العدل اعظم، قدم گذاشت و در پنج دوره‌ی پنج‌ساله، تا سال 1993، عضو بیت العدل اعظم بود.

دکتر روح نویسنده‌ای چیره‌دست، نقّاشی تحصیل‌کرده، فیلم‌سازی ماهر، و پزشکی متخصّص بود که در جنگ جهانی دوّم، در زمینه‌ی بیماری مالاریا، در اداره‌ی بهداشت همگانی ایالات متّحده فعّالیّت نمود و تا سطح مدیریّت آن نیز بالا رفت. از او چندین مورد نواوری در زمینه‌ی پزشکی و ضبط ویدیویی مراحل جرّاحی و جلسه‌های روان‌پزشکی ثبت شده که در این زمینه و برای تولید فیلم‌های مستند پزشکی جایزه‌هایی را نیز از آن خود کرده است. هم‌چنین در سمت مدیریّت انستیتوی فیلم پزشکی و انجمن دانشگاه‌های پزشکی امریکا فعّالیّت کرده است. تعداد زیادی نوشته و دو کتاب نیز در این زمینه از او باقی مانده است.

دکتر روح در سال‌های حضور در مرکز جهانی بهایی، به نگارش کتاب پژوهشی Door of Hope، درباره‌ی تاریخ و اهمّیّت مکان‌های مقدّس بهایی در اسراییل، پرداخت که در سال 1983 به چاپ رسید. پس از آن نیز کتاب Robe of Light را نوشت که به شرح حیات عنصری حضرت بهاءالله در دوران اوّلیّه‌ی زندگانی می‌پردازد و در سال 1994 چاپ شد. ایشان، پس از خروج از بیت العدل اعظم الهی، به همراه همسر، به نیویورک بازگشت و به تهیّه‌ی یک مجموعه‌ی مستند تلویزیونی درباره‌ی آیین بهایی پرداخت.

جامعه‌ی بهایی در از دست دادن این فاضل جلیل القدر با هسرش مارگارت، و فرزندانش کریستوفر و داگلاس هم‌دردی نمود.

شهادت یک بهایی بی‌گناه در زندان ایران
شهادت یک بهایی بی‌گناه در زندان ایران
در حالی که جریانی تازه از آزار و اذّیّت و شکنجه‌های بهاییان در ایران آغاز شده است، یکی از بهاییان یزد، پس از ده سال حبس، و به علّتی نامعلوم، در روز پنج‌شنبه 15 دسامبر 2005 برابر با 24 آذر 1384، در زندان حکومتی یزد درگذشت.

آقای ذبیح‌الله مَحرَمی، متولّد سال 1946، در سال 1995، به اتّهام ارتداد، به مرگ محکوم شد. امّا پس از دادخواهی به دادگاه‌های بین‌المللی و فشارهای رسانه‌های جهانی در سال 1997 محکومیتش به حبس ابد تقلیل یافت. برابر با گزارش‌های رسیده به مرکز جهانی بهایی، مسؤولان زندان وی را وادار به انجام کارهای سخت بدنی کرده بودند و افزوده بر ایجاد شرایط دشوار جسمی، حتّا در یک مرحله، به مرگ نیز تهدید شده بود.

این مسأله باعث شد تا جامعه‌ی جهانی بهایی، با توجّه به تضییع حقوق بشر، شاهد یک جنبش بین‌المللی گسترده و ارسال انواع اعتراض‌ها به مجامع رسمی و بین‌المللی باشد. دولت‌های استرالیا، برزیل، کانادا، فرانسه، آلمان، انگلستان، و ایالات متّحده اعتراض خود را به این مسأله اعلام کردند و پارلمان اروپا، با اشاره به این موضوع، بیانیّه‌ای را در خصوص تضییع حقوق بشر در ایران صادر نمود. هم‌چنین رسانه‌های خبری لوموند و لیبراسیون در فرانسه، بی‌بی‌سی، رویترز، و فرانس‌پرس این رویداد را پوشش دادند.

به گزارش سرویس خبری جهانی بهایی، این مسأله از آن جا آغاز شد که در پی اخراج بهاییان از شغل‌هایشان در سال‌های ابتدای انقلاب، یکی از همکاران آقای محرمی تصمیم می‌گیرد تا برای جلوگیری از اخراج وی، مقاله‌یی را در روزنامه چاپ کند و او را مسلمان معرّفی نماید. امّا بعد از مدّتی، که حقیقت برای اولیای امور آشکار شد، آقای محرمی را به عنوان کسی که از دین اسلام برگشته است، و نیز به اتّهام جاسوسی برای اسراییل، دستگیر کرده و حکم به اعدامش دادند، که البتّه این حکم، در پی فشارهای بین‌المللی، به حبس ابد تقلیل یافت.

در هر حال، جامعه‌ی بهایی به سوگ نشست و هم‌دردی خود را با مادر پیر، همسر، چهار فرزند، و نوه‌های آقای محرمی ابراز کرد. بیت العدل اعظم الهی نیز در پیامی متأثّر از این واقعه، شهادت جناب محرمی را فدیه‌ای در راه پیشرفت مصالح امریه برشمرده و بهاییان را به صبر، وقار و محبّت هدایت فرمودند.

مادر و کودک گرسنه‌ی افریقایی

در پایان نیز، عکسی را ببینید که به راستی تکان‌دهنده است. این عکس که یکی از برجسته‌ترین جایزه‌های جهانی را، در زمینه‌ی عکس خبری سال 2005، از آنِ فین‌بار اورِیلی، عکّاس کانادایی خبرگزاری رویترز، کرده است، در شهر تاهوا از کشور نیجر، و در روز یکم اگست گرفته شده است. عکّاس تلاش کرده تا با نمایش انگشتان چروکیده‌ی کودکی که، در یک مرکز تغذیه‌ی اضطراری برای گرسنگان افریقایی، دهان مادرش را لمس می‌کند، یک روی واقعیّت‌های دنیای کنونی را به زیبایی هر چه تمام‌تر به نمایش درآورد، وحشت، ناامیدی، گرسنگی، و فقر.

مادر و کودک گرسنه‌ی افریقایی