چندی پیش، پانزدهم و شانزدهم اسفندماه هشتاد و چهار و چهاردهم فروردینماه هشتاد و پنج، روزنامهی شرق در صفحهی تاریخ خود و در ادامهی سلسله مقالههایی با عنوان تاریخ معاصر ایران، به شرح رویدادهای مربوط به حیات حضرت باب پرداخت، و البتّه هم چون همیشه، نویسنده، که نام محقّق و مورّخ را نیز یدک میکشد، به مظلومنمایی ایرانیان مسلمان در زمان ظهور باب، علیالخصوص علمای شیعه و نیز شخص امیرکبیر، روی آورده و از این وادی، با نگاهی دور از انصاف و با شایبهیی آشکار از حبّ و بغض، هرگونه تهمتی را به جماعت بابی روا داشته است.
در آغاز، وی توضیحی مختصر را در مورد فرقههای اسلامی و نیز فرقهی شیخیّه ارایه میدهد و سپس بیان میکند که فرقهی بابیّه شاخهیی برخاسته از شیخیّه است که تنها راه غلوّ را در اعتقاد به مبانی اعتقادی آن فرقه پیموده است. امّا پیش از آن، در حالی که اصول و عقاید شیخیّه را تعریف میکند، با لحنی پست و نگاهی عاقل اندر سفیه، چنین وانمود میکند که تفاوت عقاید شیخی با آن چه که وی به آن اعتقاد دارد، همه تقصیر بابیان بختبرگشته است، نه آن که این اختلافها ناشی از جبر زمانه باشد و ورود اوهامی به غیر از دین در آن.
وی حتّا سعی نکرده است تا برای پژوهشی بیشتر به نوشتههای پیروان فرقهی شیخیّه و یا آیین بابی مراجعه کند، بلکه در ابتدا به ذکر نمونهیی از کتاب تاریخ سیاسی و دیپلماسی ایران پرداخته و در ادامه نیز قسمتی از خاطرات همسر سفیر بریتانیا را نقل میکند. همچنین به نظر میرسد تنها کتابی که این گروه از نویسندگان برای جلا بخشیدن به وجههی ظاهری امیرکبیر، و هرچه بیشتر متّهم کردن بابیان، از آن بهره میبرند، کتابی است نوشتهی فریدون آدمیّت.
ادّعای نویسنده در مورد مقصود سیاسی و یا غیر سیاسی حضرت باب نیز جالب توجّه است، و با وجود آن که ایشان را دارای اخلاقی نرم، چهرهیی مطبوع و رفتاری آرام میداند، امّا همین را بهانه میکند تا باب را فریبکار جلوه دهد؛ که البتّه دستگاه روحانیّت و علمای وقت باهوشتر از آن هستند که گول چنین ظاهری را بخورند، و حتّا در مجلسی در شیراز میتوانند بطلان ادّعاهای باب را ثابت کنند و ایشان را وادار به انکار نمایند! حال سؤال این جا است که اگر این هم درست باشد پس آن همه شکنجه و تبعید برای چه بوده است؟ مگر باب خود انکار نکرد و مگر بطلان او را در منظر عامّ ثابت نکردند؟ پس دیگر از چه میترسیدند؟ بیچاره نویسندهی پژوهشگر و مورّخ ما نمیداند، و یا نمیتواند بگوید، که در زمان شهادت حضرت باب نیمی از مردم ایران خود را بابی میدانستند، و البتّه علما نیز از همین میترسیدند.
نویسنده در جایی دیگر ضمن اشاره به نامهی میرزا آغاسی، پیروان فرقهی شیخیّه، و لاجرم دیانت بابی، را اهل چرس و بنگ میداند و از قول وی مینویسد که «حقیقت اصول وی را من بهتر میدانم» یعنی حقیقت چرس و بنگ را، چرا که «جمیع گفتهها و کردههای او از روی نشأهی حشیش است»، چه خوب گفتهاند که، کافر همه را به کیش خود پندارد! آیا مورّخ عزیز ما نمیتواند مراجعی دیگر را بیابد تا بفهمد که یکی از نشانههای مورد ادّعای باب دوری از هرگونه دخان است، و این را به پیروان خود نیز تأکید داشته است. همچنین چه گونه میرزا آغاسی بدون ملاقات با باب چنین فکری در مورد ایشان داشته و به این آسودگی این گونه تصمیمی گرفته است، در حالی که ظهور ایشان را فتنهیی در کشور میدانستند؟
نویسنده سپس ادامه میدهد که «گویا به هنگام انتقال به قلعهی چهریق بود که او برای نخستین بار به طور علنی دعوی مهدویّت کرد» و حال آن که پیشتر در نامهیی از میرزا آغاسی آورده بود که «دعوی نیابت نکرده بلکه دعوی نبوّت کرده»، یعنی ابتدا حضرت باب دعوی نبوّت کرده، امّا به یک باره برگشته و دعوی مهدویّت نموده است. توجّه میکنید که اینها همه از بیدقّتیهای مورّخان بیانصاف و بیاطّلاع ما است.
در ضمن وی اعتقاد دارد که زندانی کردن باب باعث شده تا مردم او را صاحب کرامات دانسته و در نزد پیروانش به اسطوره تبدیل گردد، در حالی که اگر به دارالخلافه و یا نزد شاه میبردندش و با مردم محاورت و مجالست میکرد کذب ادّعای او معلوم میشد. امّا شاید او این را هم نمیداند که این یکی از آرزوهای پیروان باب بوده است و یقین داشتند که اگر پای ایشان به طهران برسد میتوانند چنان تأثیری بر دربار و شخص شاه بگذارند که دیگر در هیچ جای کشور مخالفی توان قدرتنمایی نداشته باشد، و یا این که اگر میتوانستند با مردم کوچه و بازار به راحتی صحبت کنند؟
نویسنده در ادامه به ذکر جلسهی تبریز، با حضور ناصرالدّینمیرزای جوان، میپردازد که تحت تأثیر رفتار متین حضرت قرار گرفته بود، امّا به واسطهی اصرار علما مبنی بر اعدام باب، راه حلّ سوّمی را یافت و آن هم حکم به جنون باب بود. به راستی اینهمه تلاش و فرار و گریز از واقعیّت برای چه بود؟ نه میتوانستند آتش باب را خاموش کنند و نه او و پیروانش را از سر راه بردارند؟ چرا؟ آیا اینهمه تلاش برای این نبود که او را مانعی بر سر راه ریاست و سلطنت و جاه و مقام خود میدانستند؟
امّا در سوّمین مقاله از این مجموعه، نویسنده به شرایط ناآرام ایران پس از مرگ محمّدشاه میپردازد که سرانجام منتهی به شهادت حضرت باب شد. وی به نقل از فریدون آدمیّت ادّعا میکند که امیرکبیر به تنهایی «در پی ایجاد نظم و امنیّت بود». او شورش بابیان را به چهار نفر از بزرگان این دین به نامهای ملّا حسین بشرویهیی، ملّا محمّد علی بارفروش، ملّا محمّد علی زنجانی، و سیّد یحیی دارابی نسبت میدهد. البتّه شاید وی نمیداند که همین سیّد یحیی دارابی، ملقّب به وحید، نمایندهی تامالاختیار محمّد شاه قاجار برای بررسی صحّت و سقم ادّعای باب بوده است که بلافاصله پس از ملاقات و صحبت با ایشان منقلب شده و ایمان میآورد و تا پای جان هم میایستد؟ اصلاً چرا باید یک روحانی متشخّص که در دربار جایگاهی بس بالاتر از دیگران دارد، به یک باره از همه چیز دست بشوید و به ناآرام کردن اوضاع ایران بپردازد، با آن که میداند که تنها و بییاور در مقابل فوجی از مخالفان دولتی و مذهبی ایستاده است، امّا پسر آشپز دربار تنها در فکر ایجاد آرامش و امنیّت باشد و غیر از اصلاح امور مملکت هیچ نخواهد؟! آیا شرح شهادت این چهار تن را خواندهاید، و یا شهادت بسیاری از بابیان دیگر را، که چه گونه به مسلخ فدا میشتافتند، آن هم رقصکنان و پایکوبان؟ در این ماجرا چه هدف سیاسییی میتواند نهفته باشد که ما نمیفهمیم، و یا سوء استفاده از بیثباتی کشور؟ البتّه که باید امیرکبیر را متّهم به ریاستطلبی دانست که حبّ جاه و مقام از وی شیّادی ساخت زبردست امّا کوته عمر.
شما که تعصّب و کهنهپرستی را به بابیان نسبت میدهید، خود با آنها چه گونه معامله کردید؟ آیا هرگز پای صحبتهای ایشان نشستهاید، البتّه به غیر از دو جلسهی صوری که تنها در پی محکوم کردن باب بودهاید، با مشتی سپاهی و آخوند بنگی و غیره و غیره؟ وای بر شما که چه به روز اسلام آوردهاید.
به راستی باید به «سیاست قاهرانهی امیر» آفرین گفت که چنین نتیجهیی در پی داشت. حال میتوان گفت که چه کسانی متعصّب و کهنهپرست هستند. چرا که اکنون بزرگترین اقلّیّت دینی ایران را بهاییان تشکیل میدهند و دوّمین آیین گستردهی جهانی، بعد از مسیحیّت، محسوب میشوند. خوشحالم که بگویم اینها همه از «سیاستهای قاهرانهی امیر» بوده است.
مورّخ عزیز ما در ادامه به ذکر نوشتهیی میپردازد از همسر سفیر وقت بریتانیا در ایران، که ماجرای روز 28 شعبان، و نه 27 شعبان، را توصیف کرده است. آیا همسر سفیر، خود، شاهد این واقعه بوده است؟ آیا وی مورّخ است؟ آیا از حقیقت اعتقاد بابیان باخبر بوده است؟ و یا تنها به شنیدههای دهان به دهان و یک کلاغ چهل کلاغ خدمتکاران امّی و متعصّب خود بسنده کرده است و از این رهگذر تلاش نموده تا همهی مردم ایران را بیفرهنگ و کهنهپرست جلوه دهد، همان طور که در جاهای دیگر این خاطرات نیز میخوانیم؟ آیا شما نیز در استناد به این خاطرهها همین مقصود را دنبال نمیکنید؟
از همهی اینها بگذریم. آقای مورّخ، خود انصاف دهید که چه گونه ممکن است شخصی را به ریسمانی ببندند و سپس سه گروهان تیرانداز یعنی 750 نفر در یک لحظه به سمت او شلیک کنند، یعنی 750 گلوله در کسری از ثانیه به سمت یک نقطه، و آن گاه «یکی از نخستین گلولهها ریسمان را بریده» و باعث فرار باب از مهلکه شده باشد؟ آن هم نه فرار کامل، که میتوانست به سوی بازار بدود و بگریزد، امّا «در سمت مخالف بازار دوید و به اتاقک قراولان پناه برد»؟ آیا کسی دویدن ایشان را دیده است؟ میدانید دود ناشی از 750 گلوله، از اسلحههای آن زمان، چه به روز قدرت مشاهدهی ناظران میآورد؟
آیا میدانید که شخصی دیگر، به نام ملّا محمّد علی زنوزی ملقّب به انیس، نیز به همراه باب به ریسمان بسته شده بود؟ و آیا میدانید که پس از تیراندازی نخست و غیبت باب، او همچنان با ریسمانهای پاره، به جای این که فرار کند، در جای خود ایستاده و منتظر بازگشت باب و تیراندازی دوّم بوده است؟ اینها را چه گونه توجیه میکنید؟ آیا باز هم از عدم فراست باب در تشخیص اشتباه محلّ فرار شگفتزدهاید؟
پس باز هم شگفتزده باشید و مقام مقدّس آن حضرت را بر بالای کوه کرمل مشاهده کنید. «سیاست قاهرانهی امیر» نتیجهاش این شده است. ببینید و باز هم به این جماعت لقب متعصّب و کهنهپرست بدهید و یا بنگی و فریبکار و غیره و غیره. ولی به یاد داشته باشید که مورّخ مانند پزشک است. پزشک تا خود، بیمار را نبیند و مستقیم با او ارتباط برقرار نکند، حتّا اگر لازم به استفاده از سیستمهای پیشرفتهی مدرن باشد، ولی تنها از روی گفتهها و شنیدهها، دارو تجویز نمیکند، و آن گاه هم که درمان را تشخیص داد به سوگند بقراطی خود وفادار است. آیا مورّخ نیز به سوگند انصاف وفادار است؟
در آغاز، وی توضیحی مختصر را در مورد فرقههای اسلامی و نیز فرقهی شیخیّه ارایه میدهد و سپس بیان میکند که فرقهی بابیّه شاخهیی برخاسته از شیخیّه است که تنها راه غلوّ را در اعتقاد به مبانی اعتقادی آن فرقه پیموده است. امّا پیش از آن، در حالی که اصول و عقاید شیخیّه را تعریف میکند، با لحنی پست و نگاهی عاقل اندر سفیه، چنین وانمود میکند که تفاوت عقاید شیخی با آن چه که وی به آن اعتقاد دارد، همه تقصیر بابیان بختبرگشته است، نه آن که این اختلافها ناشی از جبر زمانه باشد و ورود اوهامی به غیر از دین در آن.
وی حتّا سعی نکرده است تا برای پژوهشی بیشتر به نوشتههای پیروان فرقهی شیخیّه و یا آیین بابی مراجعه کند، بلکه در ابتدا به ذکر نمونهیی از کتاب تاریخ سیاسی و دیپلماسی ایران پرداخته و در ادامه نیز قسمتی از خاطرات همسر سفیر بریتانیا را نقل میکند. همچنین به نظر میرسد تنها کتابی که این گروه از نویسندگان برای جلا بخشیدن به وجههی ظاهری امیرکبیر، و هرچه بیشتر متّهم کردن بابیان، از آن بهره میبرند، کتابی است نوشتهی فریدون آدمیّت.
ادّعای نویسنده در مورد مقصود سیاسی و یا غیر سیاسی حضرت باب نیز جالب توجّه است، و با وجود آن که ایشان را دارای اخلاقی نرم، چهرهیی مطبوع و رفتاری آرام میداند، امّا همین را بهانه میکند تا باب را فریبکار جلوه دهد؛ که البتّه دستگاه روحانیّت و علمای وقت باهوشتر از آن هستند که گول چنین ظاهری را بخورند، و حتّا در مجلسی در شیراز میتوانند بطلان ادّعاهای باب را ثابت کنند و ایشان را وادار به انکار نمایند! حال سؤال این جا است که اگر این هم درست باشد پس آن همه شکنجه و تبعید برای چه بوده است؟ مگر باب خود انکار نکرد و مگر بطلان او را در منظر عامّ ثابت نکردند؟ پس دیگر از چه میترسیدند؟ بیچاره نویسندهی پژوهشگر و مورّخ ما نمیداند، و یا نمیتواند بگوید، که در زمان شهادت حضرت باب نیمی از مردم ایران خود را بابی میدانستند، و البتّه علما نیز از همین میترسیدند.
نویسنده در جایی دیگر ضمن اشاره به نامهی میرزا آغاسی، پیروان فرقهی شیخیّه، و لاجرم دیانت بابی، را اهل چرس و بنگ میداند و از قول وی مینویسد که «حقیقت اصول وی را من بهتر میدانم» یعنی حقیقت چرس و بنگ را، چرا که «جمیع گفتهها و کردههای او از روی نشأهی حشیش است»، چه خوب گفتهاند که، کافر همه را به کیش خود پندارد! آیا مورّخ عزیز ما نمیتواند مراجعی دیگر را بیابد تا بفهمد که یکی از نشانههای مورد ادّعای باب دوری از هرگونه دخان است، و این را به پیروان خود نیز تأکید داشته است. همچنین چه گونه میرزا آغاسی بدون ملاقات با باب چنین فکری در مورد ایشان داشته و به این آسودگی این گونه تصمیمی گرفته است، در حالی که ظهور ایشان را فتنهیی در کشور میدانستند؟
نویسنده سپس ادامه میدهد که «گویا به هنگام انتقال به قلعهی چهریق بود که او برای نخستین بار به طور علنی دعوی مهدویّت کرد» و حال آن که پیشتر در نامهیی از میرزا آغاسی آورده بود که «دعوی نیابت نکرده بلکه دعوی نبوّت کرده»، یعنی ابتدا حضرت باب دعوی نبوّت کرده، امّا به یک باره برگشته و دعوی مهدویّت نموده است. توجّه میکنید که اینها همه از بیدقّتیهای مورّخان بیانصاف و بیاطّلاع ما است.
در ضمن وی اعتقاد دارد که زندانی کردن باب باعث شده تا مردم او را صاحب کرامات دانسته و در نزد پیروانش به اسطوره تبدیل گردد، در حالی که اگر به دارالخلافه و یا نزد شاه میبردندش و با مردم محاورت و مجالست میکرد کذب ادّعای او معلوم میشد. امّا شاید او این را هم نمیداند که این یکی از آرزوهای پیروان باب بوده است و یقین داشتند که اگر پای ایشان به طهران برسد میتوانند چنان تأثیری بر دربار و شخص شاه بگذارند که دیگر در هیچ جای کشور مخالفی توان قدرتنمایی نداشته باشد، و یا این که اگر میتوانستند با مردم کوچه و بازار به راحتی صحبت کنند؟
نویسنده در ادامه به ذکر جلسهی تبریز، با حضور ناصرالدّینمیرزای جوان، میپردازد که تحت تأثیر رفتار متین حضرت قرار گرفته بود، امّا به واسطهی اصرار علما مبنی بر اعدام باب، راه حلّ سوّمی را یافت و آن هم حکم به جنون باب بود. به راستی اینهمه تلاش و فرار و گریز از واقعیّت برای چه بود؟ نه میتوانستند آتش باب را خاموش کنند و نه او و پیروانش را از سر راه بردارند؟ چرا؟ آیا اینهمه تلاش برای این نبود که او را مانعی بر سر راه ریاست و سلطنت و جاه و مقام خود میدانستند؟
امّا در سوّمین مقاله از این مجموعه، نویسنده به شرایط ناآرام ایران پس از مرگ محمّدشاه میپردازد که سرانجام منتهی به شهادت حضرت باب شد. وی به نقل از فریدون آدمیّت ادّعا میکند که امیرکبیر به تنهایی «در پی ایجاد نظم و امنیّت بود». او شورش بابیان را به چهار نفر از بزرگان این دین به نامهای ملّا حسین بشرویهیی، ملّا محمّد علی بارفروش، ملّا محمّد علی زنجانی، و سیّد یحیی دارابی نسبت میدهد. البتّه شاید وی نمیداند که همین سیّد یحیی دارابی، ملقّب به وحید، نمایندهی تامالاختیار محمّد شاه قاجار برای بررسی صحّت و سقم ادّعای باب بوده است که بلافاصله پس از ملاقات و صحبت با ایشان منقلب شده و ایمان میآورد و تا پای جان هم میایستد؟ اصلاً چرا باید یک روحانی متشخّص که در دربار جایگاهی بس بالاتر از دیگران دارد، به یک باره از همه چیز دست بشوید و به ناآرام کردن اوضاع ایران بپردازد، با آن که میداند که تنها و بییاور در مقابل فوجی از مخالفان دولتی و مذهبی ایستاده است، امّا پسر آشپز دربار تنها در فکر ایجاد آرامش و امنیّت باشد و غیر از اصلاح امور مملکت هیچ نخواهد؟! آیا شرح شهادت این چهار تن را خواندهاید، و یا شهادت بسیاری از بابیان دیگر را، که چه گونه به مسلخ فدا میشتافتند، آن هم رقصکنان و پایکوبان؟ در این ماجرا چه هدف سیاسییی میتواند نهفته باشد که ما نمیفهمیم، و یا سوء استفاده از بیثباتی کشور؟ البتّه که باید امیرکبیر را متّهم به ریاستطلبی دانست که حبّ جاه و مقام از وی شیّادی ساخت زبردست امّا کوته عمر.
شما که تعصّب و کهنهپرستی را به بابیان نسبت میدهید، خود با آنها چه گونه معامله کردید؟ آیا هرگز پای صحبتهای ایشان نشستهاید، البتّه به غیر از دو جلسهی صوری که تنها در پی محکوم کردن باب بودهاید، با مشتی سپاهی و آخوند بنگی و غیره و غیره؟ وای بر شما که چه به روز اسلام آوردهاید.
به راستی باید به «سیاست قاهرانهی امیر» آفرین گفت که چنین نتیجهیی در پی داشت. حال میتوان گفت که چه کسانی متعصّب و کهنهپرست هستند. چرا که اکنون بزرگترین اقلّیّت دینی ایران را بهاییان تشکیل میدهند و دوّمین آیین گستردهی جهانی، بعد از مسیحیّت، محسوب میشوند. خوشحالم که بگویم اینها همه از «سیاستهای قاهرانهی امیر» بوده است.
مورّخ عزیز ما در ادامه به ذکر نوشتهیی میپردازد از همسر سفیر وقت بریتانیا در ایران، که ماجرای روز 28 شعبان، و نه 27 شعبان، را توصیف کرده است. آیا همسر سفیر، خود، شاهد این واقعه بوده است؟ آیا وی مورّخ است؟ آیا از حقیقت اعتقاد بابیان باخبر بوده است؟ و یا تنها به شنیدههای دهان به دهان و یک کلاغ چهل کلاغ خدمتکاران امّی و متعصّب خود بسنده کرده است و از این رهگذر تلاش نموده تا همهی مردم ایران را بیفرهنگ و کهنهپرست جلوه دهد، همان طور که در جاهای دیگر این خاطرات نیز میخوانیم؟ آیا شما نیز در استناد به این خاطرهها همین مقصود را دنبال نمیکنید؟
از همهی اینها بگذریم. آقای مورّخ، خود انصاف دهید که چه گونه ممکن است شخصی را به ریسمانی ببندند و سپس سه گروهان تیرانداز یعنی 750 نفر در یک لحظه به سمت او شلیک کنند، یعنی 750 گلوله در کسری از ثانیه به سمت یک نقطه، و آن گاه «یکی از نخستین گلولهها ریسمان را بریده» و باعث فرار باب از مهلکه شده باشد؟ آن هم نه فرار کامل، که میتوانست به سوی بازار بدود و بگریزد، امّا «در سمت مخالف بازار دوید و به اتاقک قراولان پناه برد»؟ آیا کسی دویدن ایشان را دیده است؟ میدانید دود ناشی از 750 گلوله، از اسلحههای آن زمان، چه به روز قدرت مشاهدهی ناظران میآورد؟
آیا میدانید که شخصی دیگر، به نام ملّا محمّد علی زنوزی ملقّب به انیس، نیز به همراه باب به ریسمان بسته شده بود؟ و آیا میدانید که پس از تیراندازی نخست و غیبت باب، او همچنان با ریسمانهای پاره، به جای این که فرار کند، در جای خود ایستاده و منتظر بازگشت باب و تیراندازی دوّم بوده است؟ اینها را چه گونه توجیه میکنید؟ آیا باز هم از عدم فراست باب در تشخیص اشتباه محلّ فرار شگفتزدهاید؟
پس باز هم شگفتزده باشید و مقام مقدّس آن حضرت را بر بالای کوه کرمل مشاهده کنید. «سیاست قاهرانهی امیر» نتیجهاش این شده است. ببینید و باز هم به این جماعت لقب متعصّب و کهنهپرست بدهید و یا بنگی و فریبکار و غیره و غیره. ولی به یاد داشته باشید که مورّخ مانند پزشک است. پزشک تا خود، بیمار را نبیند و مستقیم با او ارتباط برقرار نکند، حتّا اگر لازم به استفاده از سیستمهای پیشرفتهی مدرن باشد، ولی تنها از روی گفتهها و شنیدهها، دارو تجویز نمیکند، و آن گاه هم که درمان را تشخیص داد به سوگند بقراطی خود وفادار است. آیا مورّخ نیز به سوگند انصاف وفادار است؟