چیدن بالاترین میوه

روزی استادی از شاگردش خواست که میوه‌های فلان درخت را بچیند و برایش بیاورد؛ و تأکید هم کرد که همه‌ی میوه‌های آن درخت را می‌خواهد، و این کار را هم باید تا پیش از فرارسیدن شب به پایان برساند. شاگرد هم که خود را فرد زرنگ و باهوشی می‌دانست، و این کار را بسیار ساده می‌شمرد، بی‌درنگ به باغ رفت تا مأموریّت خود را انجام دهد.

ابتدا نگاهی به درخت انداخت و روش کار را بررسی کرد. تعدادی از میوه‌ها را می‌توان از همان روی زمین چید! سپس باید از درخت بالا می‌رفت و میوه‌های شاخه‌های سمت راست، و بعد هم شاخه‌های سمت چپ را می‌چید. او همین طور درخت را برانداز می‌کرد و تک‌تک میوه‌ها را بررسی می‌نمود و برای هر کدام برنامه‌ریزی می‌کرد. در این حال، با خود ‌اندیشید این چه کار آسانی است که استاد از او خواسته است!

خلاصه آن که همه‌ی درس‌هایی را که تا به حال آموخته بود، به کار برد، و ارتفاع درخت را برآورد کرد و نردبان آورد و بالارفتن از دیوار کناری را هم امتحان کرد و همه‌ی راه‌ها را سنجید. سپس سبدهای مورد نیاز برای بردن آن تعداد میوه را هم آماده کرد، و دوباره به درخت نگاهی انداخت تا چیزی را از قلم نینداخته باشد.

امّا ناگهان چشمش به میوه‌یی افتاد که تا به حال پنهان مانده بود. این میوه در بالاترین قسمت درخت جا خوش کرده بود، و برای چیدنش باید از بلندترین شاخه آویزان می‌شد. کار سختی بود، مهمّ‌تر آن که نمی‌توانست آن را رها کند؛ استاد همه‌ی میوه‌ها را خواسته بود. باید راهی برای چیدن آن پیدا می‌کرد. دوباره همه‌ی راه‌ها را سنجید و ابزارها را نیز بررسی کرد، نردبان به آن اندازه بلند نبود، تازه نمی‌توانست آن را به شاخه‌های بالایی تکیه دهد. خلاصه هر چه فکر کرد راهی نیافت.

کم‌کم شب هم از راه می‌رسید. شاگرد خسته شده بود، و بدتر آن که راهی برای چیدن میوه‌ی بالایی پیدا نکرده بود. حتماً استاد از او ناامید می‌شد، او بهترین شاگرد استادش بود، در همه‌ی درس‌ها موفّق شده و پاسخ همه‌ی مسأله‌ها را یافته بود. حوصله‌اش سر رفته بود، نمی‌دانست باید چه کار کند.

دست آخر، کلافه و سردرگم، به نزد استاد بازگشت. استاد تا او را دید، با تعجّب نگاهش کرد و پرسید: «پس میوه‌ها چه شد؟ چرا آن‌ها را با خود نیاوردی؟»

شاگرد که سر را به نشانه‌ی تسلیم پایین انداخته بود، با لحنی شکست‌خورده ماجرا را تعریف کرد. گفت که چه‌گونه راه چیدن همه‌ی میوه‌ها را بررسی کرده و همه‌ی ابزار و وسایل لازم را نیز آماده نموده است. امّا هر چه اندیشیده، برای آن میوه‌ی بالایی راه حلّی نیافته بود.

استاد این بار پرسید: «آیا باقی میوه‌ها را چیده‌ای، و فقط همان یکی مانده است؟»

شاگر پاسخ داد: «نه استاد، ولی می‌توانم همه‌ی آن‌ها را بچینم، راه چیدن‌شان را می‌دانم، کاری ندارد. برخی را باید از نردبان بالا بروم و بچینم، و بعضی دیگر را از دیوار، و یا از شاخه‌های درخت. ولی آن یکی کلافه‌ام کرده است.»

استاد لحظه‌یی سکوت کرد، سپس سرش را بالا آورد و در چشمان شاگردش نگریست. آن گاه به آرامی گفت: «فرزند، کافی بود تو از شاخه‌ها بالا می‌رفتی و شروع به چیدن میوه‌ها می‌کردی، آن میوه‌ی بالایی، خود به خود، در اثر تکان شاخه‌ها، کنده می‌شد و به زمین می‌افتاد. تو زمان را فدای اندیشیدن به جزییّات کرده‌ای، در حالی که اگر عمل اصلی را انجام می‌دادی، بسیاری از مشکلات به خودی خود حلّ می‌شدند!»