سرنوشت

«می‌دانم که اگر بدترین سرنوشت برایم مقدّر شده باشد، تغییر قیافه در بهترین لباس‌ها هم فایده‌یی به حالم نخواهد داشت....»

...سرنوشت را با چه «ب»یی می‌نویسند، نمی‌دانم. فقط این قدر می‌دانم که سرنوشت را نمی‌دانم. دانستن این یکی کار من نیست، این که در آینده برایم چه مقدّر شده، یا دست خالقم چه پایانی را برای داستانم رقم زده است.

گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم مانند نمایش خیمه‌شب‌بازی است. عروسک‌های قشنگ چوبی با رنگ‌های شاد، قرمز، سبز، آبی، زرد و صورتی، همگی خندان و خوشحال، دست و پای‌شان را تکان می‌دهند و می‌رقصند. امّا اگر کمی بیش‌تر دقّت کنی، نخ‌هایی را می‌بینی که در دست گردانندگان‌شان است. حتّی صدای آن‌ها هم از خودشان نیست. این چه زندگی رقّت‌بار و دردآوری است. حالم به هم می‌خورَد، از همه چیز، از همه کس. همه عروسک‌اند، حتّی بعضی‌ها بقیّه را بازی می‌دهند، غافل از این که خود نیز بازی‌گردانی دارند، و این چرخه آن قدر می‌چرخد و می‌چرخد، زنجیروار، تا به یک نفر می‌رسد و او....

کاش صحبت از او نمی‌شد. حتّی نمی‌توان حرفش را زد. گفتن هر چیز درباره‌ی او خطا است. کسی که مرا آفرید و تو را. هِه...، اگر نمی‌توان از او گفت، تو که هستی، مثالی از او، زیبا و شاد، خوب و مهربان، عاشق و جاوید، و من...؟! ...و من هر چه هستم باشم. زمین، آسمان، عشق، مال من است، و سرنوشت هر چه می‌خواهد باشد، مهمّ من‌ام، و تو، و...، او. مهمّ زندگی است. زندگی ما، و نه سرنوشت ما، که این در دست او است. آن چه در دست ما است، زندگی است، زندگی....

1379/12/04